#لالایی_بیداری_پارت_108
تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه لبخند مهمونش کنم که شاید، یکم از استرسش کم بشه. اما صدای بلند مامانش که "میگفت: مهرانه در و باز کردم دارن میان بالا". دوباره جو و متشنج کرد و همه دوباره دور خودشون چرخیدن. مهرانه بدبختم رنگش شد مثل گچ دیوار.
شالمو انداختم رو سرم و مانتوم و گرفتم دستم و رفتم سمتش. لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو شونهاش.
با لمس دستم چشمهای هراسونش و دوخت بهم و خیره نگام کرد. آروم گونهاشو ب*و*سیدم و گفتم: عزیزم ماه شدی نگران نباش امید همین جوری قبولت داره حتی با وجود این رنگای جیغی که ما برای رو کم کنیش برات زدیم. ماها میریم تو هم آروم بگیر. همه چیز خوب برگذار میشه.
فقط نگام کرد. برگشتم و رو به دخترای گیج که هر کدوم دنبال یکی از وسایلشون بودن گفتم: زود جمع کنید الان میرسن بالا.
در عرض سی ثانیه همه مانتو به تن شال به سر در حال حرکت به سمت در بودیم. مثل لشگر مورچه ها با قدمهای تند رفتیم سمت در و همون جوری با صدای آروم اما تند یکی یکی خداحافظ گفتیم و از خونه اومدیم بیرون.
پام و رو اولین پله به سمت پایین گذاشتم که صدای قدمهای مهمونا رو رو پله ها شنیدم. نمیشد این همه دختر یهوویی از جلوشون رد بشن. عقب گرد کردم و آروم گفتم: بالا بالا... تند تند همه راهِ اومده رو برگشتن و به سمت طبقهی بالا دوییدن. دخترای خنگ یادشون رفت در و ببندن. تند رفتم سمت در و بستمش و تا من تو پیچ پلههای بالا محو بشم مهمونای گرامی رسیدن به در. شانس آوردم ندیدنم.
سعی کردیم خودمون و قایم کنیم اما این فضولی چهها که نمیکنه. 5 تا کله از نرده های پله آویزن شد تا بتونیم مهمونا رو ببینیم.
بدبخت امید پیدا بود که داره از ذوق میمیره اما در عین حال نگرانی هم تو صورتش داد میزد. صورت مضطربش گاه و بیگاه با یه لبخند دندون نما ترسناک میشد.
سر جمع 8 نفری اومده بودن خواستگاری. خواهر و برادر کوچیکش و می شناختیم. دوتا مرد و دو تا زن همراهشون بودن. احتمالا عمو و دایی بزرگش و خانمهاشون بودن.
چند سالی بود که پدرش مرحوم شده بود.
romangram.com | @romangram_com