#لالایی_بیداری_پارت_109
مادرش یه خانم چادری و محجبه بود. دم در چادرش و درست کرد و یه دستی به یقه ی کت امید کشید و هولتر از اون گفت: نگران نباش پسرم نمیخورنت که.
به زور لبهام و تو دهنم جمع کردم تا نخندم. انقدر خودش نگران بود که صداش می لرزید.
زنگ در و که زدن در سریع باز شد. فکر کنم کیمیا خانم از مهرانه هم هول تر بود. با لبخند در رو باز کرد و به تک تک مهمونا سلام کرد. یهو خیره به پلهها خشک شد و با چشمهای گرد مات موند به 5 تا کلهی آویزون از نردهها.
اونقدر ضایع خیره شده بود که یه لحظه همهی نگاه ها چرخید سمت پلههای بالا و ماها از هول تند سرامون و دزدیدم و نشستیم رو پله.
وای که اگه ماها رو میدیدن چقدر بد میشد.
تازه اومدم یه نفس راحتی بکشم که خرابکاری نشده که با صدای زنگ گوشیم سکته ای سریع دستم رفت سمت جیب مانتوم و تند موبایلم و در آوردم و با یه حرکت صداش و خفه کردم.
در این فاصله دوتا مشت خورد به بازو و کمرم و چند تا چشم غره و هیسم نصیبم شد.
با دیدن اسم استادم رو صفحه ی گوشی سکته ای از جام پریدم. استاد راهنمای ارشدم بود و این که زنگ زده بود یعنی کار خیلی مهمی باهام داشت.
تند از جام بلند شدم و از بین بچه ها دوییدم طبقه ی بالا که بتونم جواب بدم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و بعد دکمه ی وصل و زدم.
romangram.com | @romangram_com