#لالایی_بیداری_پارت_106
من رو میگی دهنم یه متر باز مونده بود اون امید بدبخت که وسط حرفش خشک شده بود نفسم نمیکشید.
مهرانه حرفش رو زد و تند رفت سمت خونه منم خواستم برم دنبالش که دیدم امید بدبخت داره کبود میشه رفتم کنارش و گفتم: آقا امید نفس بکشید این جوری میمیرین به خواستگاری نمیرسید.
یهو چشمهای گردش رو دوخت به من و گیج گفت: داشت اذیت می کرد؟
والا خودمم نمی دونستم اذیت میکرد یا نه ولی اون جور که اون جدی گفته بود بعید بود. حالت امیدم آنقده بامزه بود که خنده ام گرفت. گفتم به اذیت کردنم باشه میارزه به امتحانش موافق نیستید؟
تند گفت: چرا چرا....
بعدم کلی تشکر کرد ازم. نمیدونم حس میکردم من بهش بله دادم.
بلند بلند شروع کرد به خندیدم. منم لبخندی زدم. واقعا مهرانه گفت بیاید خواستگاری. پیداست به حرفهای اون شبمون فکر کرده. چقدر خوب و چقدر امیدوار کننده که عاقلانه فکر کرده.
السا: امید که رفت دنبال مهرانه دوییدم و دم خونه بهش رسیدم. ازش پرسیدم که جدی اون حرف رو زد گفت: آره. خسته شدم از منتظر موندن و به حرفهای بچه ها هم فکر کردم. اگه امید منو این جوری که هستم دوست داره باشه من حرفی ندارم دل مامانم و بابام رو شاد میکنم و امید رو خوشحال. شاید محبت امید بتونه دلم رو آروم کنه.
این بار لبخندم عمیق شد.
سری تکون دادم و با صدای سرخوشی گفتم: پس لباس واجب شدیم.
romangram.com | @romangram_com