#لالایی_بیداری_پارت_105
نگاهم رو که دید دوباره لبخند گشادی زد و شونه بالا انداخت.
نه این نگاه و لبخند انگار یه چیزی میدونه که مطمئنه.
دوباره به تختش و نایلون خریدش نگاه کردم.
من: ببینم این عروسی ربطی به خرید بعد دانشگاهت داره؟
بلند خندید و گفت: بی ربطم نیست.
کتاب رو محکم بستم و گفتم: خوب بگو میشنوم.
میدونستم طاقت نمیاره و منتظره همین حرفمه. تند نشست رو تخت و با هیجان گفت: امروز بعد دانشگاه مهرانه اومد دنبالم که بریم خرید. بعدخرید برگشتیم خونه که سر کوچه امید رو دیدم. وای اگه بدونی با دیدن مهرانه چه ذوقی کرد که نگو. دلم براش سوخت. هی تشر زدم به این دخترِ نفهم. اخه امید گ*ن*ا*ه داره. همین جور داشتم حرص می خوردم و غر می زدم و میرفتیم سمت خونه که دیدم مهرانه نیست. برگشتم دیدم چند قدم عقب تر از من ایستاده و زل زده به امید.
رفتم بهش گفتم زشته بیا بریم. نه به نمیخوام نمیخوام گفتنت نه با این چشم پسر مردم رو خوردنت.
یهو اخم کرد و تند رفت سمت امید. داشتم سکته می کردم. گفتم رفت با پسره دعوا کنه. سریع رفتم سمتشون که جداشون کنم. دیدم رفته جلوش ایستاده و آروم شروع کرده به حرف زدن. وقتی دیدم آروم حرف می زنه با فاصله ازشون ایستادم.
مهرانه سلام کرد و ساکت شد. امید با ذوق جوابش رو داد و حال و احوال کرد. این دختره هم بعد سلامش لال مونده بود. یهو وسط خوش و بش کردن پسره پرید گفت: می تونی مامانت رو بفرستی خواستگاری.
romangram.com | @romangram_com