#لالایی_بیداری_پارت_104

برگشت جدی نگام کرد و گفت راست میگم خوب. من هر روز دست به دامن خدام یه آدم درستی پیدا بشه بیاد تور رو بگیره و من رو از این دل نگرانی خلاص کنه.
پر حرص رومو برگردوندم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق. مامان فقط بلد بود با این حرفهای آرزو به دلیش اعصاب من رو بهم بریزه.
رفتم تو اتاق و دوباره کتابم رو برداشتم و رفتم رو لبه ی پنجره نشستم. از اولشم نباید برای آب خوردن بیرون میرفتم.
کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. در باز شد و السا وارد شد و در رو بست. کیفش و نایلونش رو انداخت رو تخت.
چشمم رفت سمت کیف کثیفش که رو روتختی تمیزش ولو بود. اخمهام دوباره کشید تو هم.
من: السا کیفت کثیف رو برش دار از رو تخت بدنت آلوده میشه.
در حالی که مانتوش رو در میآورد گفت: بی خیال بابا یه ذره آلودگی خوبه برای بدن.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشم دوختم به کتاب.
السا: فکر می کنی برای عروسی چه لباسی بگیرم؟
برگشتم و با تعجب نگاش کردم. انگار واقعاً فکر کرده بود آرزو کنه برآورده میشد.

romangram.com | @romangram_com