#لالایی_بیداری_پارت_103

السا: بَه سلام اهل خونه خوبید خوشید سلامتید؟ بیرون بیاید که عشقتون اومده بیاید استقبال و دست ب*و*سی.
نشسته یه چشم غره بهش رفتم. اومد جلو خودش رو ولو کرد رو مبل رو به روم و دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: آخیش.... داشتم از خستگی میمردم.
دست برد و مقنعه اش رو از سرش کشید بیرون و گفت: وای که هلاکم به خدا.
مامان: خسته نباشی دخترم. دانشگاه چه طور بود؟
السا: خوب... همه در امنیت کامل به سر میبردن.
چشمم رفت سمت نایلونی که دستش بود. از عکس روش پیدا بود که مال یه بوتیکه. سرم رو بلند کردم و خیره شدم بهش و یک ابرومو انداختم بالا.
سرش رو کج کرد و نایلونش رو دید و نیشش رو برام باز کرد.
السا: میگما حوصله ام به شدت سر رفته. دلم یه عروسی می خواد. مامان کی پول میدی برم لباس بخرم؟ یا پارچه بخرم فاطی جون برام بدوزه؟
مامان ابروهاش رفت بالا و با تعجب گفت: آخه دختر کی گفته تا تو اراده کنی و دلت عروسی بخواد یکی شوهر می کنه یا زن می گیره؟ اگه این جوری بود که این خواهرت باید تا الان 10 تا شوهر می کرد.
اخمام رفت تو هم و معترض گفتم: مامـــــــان....

romangram.com | @romangram_com