#کریشنا_پارت_98
آيدن با لحن تمسخر اميزي گفت :
- که هر وقت زخم دستتون خوب شد بشکنينش ؟
هاران با لحن محکمي پاسخ داد :
- نه قربان ... هرگز ...
گيلن چشمانش را تنگ کرد و گفت :
- شما چيزي نمي دونين ... نه ؟
آيدن نگاه پرسشگرش را به گيلن دوخت . گيلن با لحن متقاعد کننده اي ادامه داد :
- اين پيمان شکسته نميشه ... زخم دست راست ، کسي که پيمان بشکنه رو ميکشه ... سرورم ... ما به شما اعتماد داريم .. به هدفتون
اعتماد و ايمان داريم .. اگه اينطور نبود از شما هم مي خواستيم دست راستتون رو ببرين تا نقض عهدتون ناممکن بشه ...
آيدن به هاران اشاره کرد که از جا برخيزد و گفت :
- بسيار خب ... مي تونين برين ... هاران خط ارتباطي ما خواهد بود .
پنج تن ديگر تعظيم کنان از پله هاي برج پايين رفتند . هاران صاف و موقر ايستاده بود و به ايدن نگاه مي کرد . آيدن لبخندي زد و
گفت :
- هر دستوري که بدم اطاعت مي کني ؟
- البته سرورم .
آيدن دستي به شانه هاران زد و گفت :
- راحت حرف بزن ... مثل به دوست .. من رو هم آيدن صدا کن ... مگر اينکه شرايط اقتضا کنه که رسمي رفتار کنيم .
- اما قربان ...
- اين اولين دستوره ... اطاعت کن ...
- بله آيدن ...
آيدن با بي حالي به سمت در خروج به راه افتاد . ذهنش پر از افکار مزاحم بود که گنگ و مبهم در گوشش وزوز مي کردند . کنار
حوضچه سنگي ايستاد و دست خون آلودش را شست . نگاهي به انعکاس تصويرش در آب انداخت . هيچ وقت چهره اش اينقدر خسته و
درمانده نشده بود . آب خنک حوض را روي صورتش ريخت . طراوت و خنکاي آب اندکي آرامش کرد . آب حوض همچنان زلال بود . با
انکه آيدن ، خون دستش را در آن شسته بود و هاران دست زخمي اش را در آن فرو برده بود . هاران گفت :
romangram.com | @romangram_com