#کریشنا_پارت_9
- ديدارمون رو فراموش کن .
آيدن سر گيجه گرفت . همه چيز تار و مات به نظر مي رسيد . اصلا به ياد نمي اورد چرا چشمانش ناگهان تار شده اس ... فقط
چشمان اقيانوسي عجيبي را به ياد مي اورد که به او خيره مانده بود . درست شبيه چشم هاي آبي اي که در خواب مي ديد .
يک هفته از وقتي که آلن ، آيدن را بيهوش و منگ وسط جنگل يافته بود مي گذشت اما آيدن هنوز نتوانسته بود آن چشمان آبي که به او
زل زده بود ،
را از خاطر ببرد . هر چف قدر تلاش مي کرد و به هنش فشار مي آورد ، قادر نبود چيز بيشتري جز همان يک تصوير به ياد بياورد .
اما دست کم مطمئن بود اينبار رويا و خيالاتش نبوده . مي توانست واقعي تر از هر چيز ديگري آن چشمها را به ياد بياورد .
دو چرخه اش را از سکو پايين آورد و کوله اش را به دوش کشيد . صدايي از پشت سرش گفت :
- سلام آيدن
آيدن سر گرداند . پرديس با کلاه ايمني دوچرخه و دوچرخه اي قرمز در کنارش لبخند مي زد . آيدن به سمت او رفت و کلاهش را
برداشت :
-سلام پرديس . خيلي دلم برات تنگ شده بود . کي برگشتي ؟
پرديس موهايش را مرتب کرد و پاسخ داد :
- ديشب . منم امروز باهاتون ميام .
آيدن پرديس را در آغوش کشيد و بوسيد . نمي دانست چرا اينقدر دلش براي او تنگ شده است . پرديس تنها يک سفر ده روزه به کشورش
داشت اما آيده احساس مي کرد اينبار بيش از دفعات قبل دلتنگ شده است . پيشانيش را به پيشاني پرديس چسباند و گفت :
- کجا بياي ؟ تو توي جاده صاف نمي توني با دوچرخه درست راه بري ... چه برسه به کوه .
پرديس اصرار کرد :
- نه آيدن ... خودت مي دوني چقدر تمرين کردم ... الان ديگه خيلي ماهر شدم .
آيدن اخم کرد :
- من مي ترسم .
- بهم يه فرصت بده . خواهش مي کنم .
آيدن با کلافگي گفت :
romangram.com | @romangram_com