#کریشنا_پارت_88
آيدن با بي ميلي گفت :
- چيزي نيست ... فقط يه کم درگيري ذهني ...
هيرا شانه راست آيدن را فشرد و گفت :
- اگه بخواي مي توني به زبون بياريش ...
آيدن چشمانش را بست و سعي کرد بر خود مسلط شود :
- هيرا ... نمي تـــ... يعني .. من نمي فهمم ... من ... آخه ... به زبون اوردنش خيلي سخته ... اما کلافه ام ... يعني همه اين افکار کلافم
مي کنه .
سپس از جا برخاست و از اتاق خارج شد . نمي خواست بيش از اين زير فشار حضور هيرا باشد . هيرا او را از هدفش دور مي ساخت
، فکر به او و حضورش آيدن را به دنياي ديگري مي برد که نمي فهميد . نه مي فهميد و نه مي دانست اين حس مي تواند از چه جنسي
باشد . نوعي خفقان عاطفي که ايدن را زا مسخ مي کرد . زيبايي اي که او را تسخير کرده بود،بي انکه اصلا ديده شود و از پشت نقاب
هاي رنگارنگ .
از طرفي حقايق عجيبي که شنيده بود ، آيدن را مي آزرد . واقعيت هايي که هر لحظه پيچيده تر مي شد و آيدن ياراي هضم آن را
نداشت . از آن بدتر علامت سوال هايي بود که ذهن آيدن را به خود درگير مي ساخت و ترديد هايي که روحش را مي خراشيد . روي
بالکن کنگره برج ايستاد و به کوه هاي سنگي خيره شد . صداي هيرا از پشت سرش نفس هايش را در سينه حبس کرد .
- آيدن ... تو به هق هق افتادي ...
هيرا کنار آيدن ايستاد و به او نگريست . آيدن سعي کرد نگاهش را از او بدزدد اما هيرا صورت آيدن را به سمت خودش برگرداند .
ذهن و روح آيدن دوباره اشفته و بي دفاع شد . چشمهاي خيسش را به هيرا دوخت و با عصبانيت دستش را پس زد و گفت :
- تمومش کن هيرا ...
هيرا حيران و متعجب به آيدن نگريست . آيدن با خشم بيشتري ادامه داد :
- تو فقط يه همراهي هيرا ... که ميري ... پس همين الان برو ... همين الان ... نمي خوام ديگه ببينمت .. شنيدي ؟ نمي خوام ...
هيرا چند قدم جلو آمد اما آيدن فاصله گرفت و گفت :
- فقط برو ... من ديگه همراه نمي خوام ... ديگه نمي خوام کنارم باشي ...
هيرا نه بغض کرد و نه اشک ريخت . فقط نگاهش را به ايدن دوخت . نگاهي که آيدن نمي فهميد . پس از دقيقه اي درنگ ، هيرا به آيدن
پشت کرد و مسير راهرو را به سمت پله ها در پيش گرفت . ماسکش را روي زمين انداخت و بي انکه به سمت آيدن برگردد ، در انتهاي
romangram.com | @romangram_com