#کریشنا_پارت_87

تئونالد تعظيم کرد و گفت :

- سپاسگذارم اعلي حضرت .

در اتاق را پشت سرش بست و به ديوار تکيه کرد . همه چيز برايش در هم و نا مفهوم مي نمود . پرسش ها و مجهولات زيادي به ذهنش

هجوم آورده بود . مشتي به ديوار کوفت و با پريشاني روي تخت دراز کشيد و به سقف خيره شد . به همه چيز شک کرده بود ... به تمام

رويداد هاي زندگي اش ... به آدريان ، به الويس ، به کريشنا ، به خودش ... و حتي به هيرا ...

هيرا با ماسکي خاکستري و لباس سياه زيبايي از درب حمام بيرون آمد . آيدن بلافاصله از جا برخاست و بي مقدمه او را در آغوش

گرفت . هيرا نگاه متعجبي به او انداخت و پرسيد :

- چيزي شده ؟

آيدن او را بيشتر در آغوشش فشرد و پاسخ داد :

- نمي دونم ... متاسفم ... اگه ناراحتت کردم .

هيرا لبخندزنان از آيدن جدا شد و گفت :

- بهش فکر نکن ... مهم نيست . - سپس روي صندلي کنار پنجره نشست و ادامه داد :- صبح کجا رفته بودي ؟

- کتابخونه ...

هيرا چشمانش را تنگ کرد و به آيدن خيره شد . آيدن سري تکان داد و در ادامه گفت :

- داشتم توي قلعه ميگشتم که سر از کتابخونه در آوردم . يه ماکت بي نظير از قلعه اونجا بود .

- مطمئنم خوشت اومده ... اما در مدتي که نبودي برات سه تا دعوتنامه اومده . - هيرا سه تکه کاغذ از روي ميز يرداشت و ادامه داد

- که صبحانه رو با شوراي سلطنتي بخوري ، ناهار رو با اعضاي گارد فرماندهي و ارتش ، و يه شام بي نظير با پادشاه .

آيدن با تعجب پرسيد :

- کريشنا داره مياد اينجا ؟

- از ديدنش خوشحال نميشي ؟

آيدن با اضطراب روي تخت نشست و گفت :

- چرا .. البته که مي خوام ببينمش .. ولي برام يه کم غير منتظره بود .

هيرا چند قدم به ايدن نزديک شد و گفت :

- تو حالت خوب نيست آيدن ... اتفاقي افتاده ؟


romangram.com | @romangram_com