#کریشنا_پارت_83
آورد . بلافاصله دست در جيب يقه اش کرد و تکه کاغذ کوچکي را بيرون کشيد .
" امشب قبل از طلوع ماه . در بلندنرين برج قلعه سپيد ... لطفا تنها باشيد . "
آيدن کاغذ را درون شعله هاي شومينه انداخت . نمي توانست در اين زمينه به هيرا اعتماد کند . هيرا مطيع کريشنا بود و دست کم در
اين چند روز ثابت کرده بود که هرگز از دستورات او سرپيچي نمي کند . بايد خودش دست به کار مي شد . شنل سفري کلفتي را روي
دوشش انداخت و از اتاق خارج شد . وقتي به قدر کافي دور شد رو به يکي از نگهبانان گفت :
- من به کمک احتياج دارم .
نگهبان از کنار در کتابخانه يک قدم جلو امد و گفت :
- در خدمتم ، سرورم .
آيدن سعي کرد لحن سلطنتي و فخرفروشانه اي به خود بگيرد :
- مي خوام منو به بلند ترين برج قلعه ببري ...
نگهبان نيم نگاهي به آيدن انداخت و گفت : - اما ورود به اونجا ممنوعه قربان ...
آيدن اين بار با موضعي حق به جانب پرسيد :
- حتي براي من ؟
- حتي براي شما ... فقط پادشاه حق ورود به اون برج رو دارن ...
آيدن نفس عميقي کشيد و گفت :
- خيله خب ... مهم نيست ... فقط مي خواستم با قلعه آشنا بشم .
نگهبان لبخندي زد و گفت :
- قربان ، مي تونين از نمونه کوچيک قلعه ديدن کنين ... توي کتابخونه نمونه کوچکي از قلعه با همه جزييات و با مرمر سفيد ساخته شده
...
آيدن با نگاه دو به شکي گفت :
- البته ... مي خوام ببينمش ...
نگهبان تعظيم کرد و در کتابخانه را گشود . درست در سمت چپ در ورودي ؛ قلعه سپيد کوچک خودنمايي مي کرد . آيدن به قلعه کوچک
نزديک شد . بلندترين برج ان تقريبا با قد آيدن برابري مي کرد . با دقت بقيه برج ها را بررسي کرد . قلعه شبيه يک کوه طراحي شده
romangram.com | @romangram_com