#کریشنا_پارت_82
- چي کار مي کني ؟
آيدن دستان هيرا را کنار زد اما هر چه به او نگاه مي کرد نمي توانست درست ببيند . گويي همه چيز تار و مبهم بود . هيرا سر گرداند
و دوباره ماسکش را به صورتش زد و گفت :
- ديگه اينکارو نکن .
آيدن به سقف خيره شد و گفت :
- من نمي فهمم هيرا ... من تو رو نمي فهمم ...
هيرا لباس خوابش رابه تن کرد و کنار ايدن دراز کشيد و گفت :
- لازم نيست اينقدر پيچيدش کني ... من فقط يه همراهم ... همين ... يه همراه که دستور داره تو اين يه هفته کنارت باشه ....
- پس اين احساسات مزخرف چيه که مياد تو سرم ؟
- آيدن ... تو فقط چهار روزه منو ميشناسي .... هيچي از من نمي دوني ... منم کسي نيستم که بتونم کنارت بمونم ... من بايد برم ...
آيدن با خشمي عجيب و غير منتظره به هيرا خيره شد و گفت :
- تو هيچ جا نمي ري ... نبايد بري ... نمي توني بري ...
هيرا دستي به صورت آيدن کشيد و گفت :
- فعلا هيچ جا نمي رم آيدن .. هيچ جا ...
آيدن دست هيرا را ميان دستانش گرفت و چشمانش را بست .
با سردرد و سرگيجه اي ملايم از خواب بيدار شد . هيرا اما همچنان آرام و بي صدا به خواب رفته بود . آيدن از تخت پايين آمد و روي
صندلي گهواره اي و سنگي کنار پنجره نسشت . سعي کرد چهره بي نقاب هيرا را به ياد بياورد اما تنها تصوير تار و مبهمي به ذهنش
مي آمد . به ذهنش فشار آورد اما تصاوير درهم و بي معنايي در سرش رژه مي رفت . مرد ميانسالي که مي خواست تنها با او صحبت
کند . ايلين که او را تا اتاق خوابش آورده بود ... هيرا که با او صحبت مي کرد ... موهايش را به هم ريخت و چشمانش را بست .
ذهنش را روي وقايع متمرکز کرد . مرد ميانسال به او گفته بود از قلعه غربي آمده است . چشم گشود ... و زير لب گفت :
- قلعه غربي ... قلعه ...
ذهنش بلافاصله جرقه زد . بريان از اين قلعه به عنوان حامي آدريان ياد کرده بود و آيدن حالا به خوبي حرف هاي مرد را به ياد مي
romangram.com | @romangram_com