#کریشنا_پارت_78

دسته ديگري از موهاي لغزان را از گردن هيرا کنار زد . نور مهتاب که از پنجره بزرگ اتاق به داخل مي آمد ، پوست هيرا را

درخشنده تر از هر زمان ديگري نشان مي داد . آيدن خنديد ، بي شک هيرا نژادي مشترک با ويلا ها داشت .( يادداشت نويسنده :پوست

ويلاها زير نور مهتاب نقره اي درخشان مي شود.) نگاه آيدن روي خراش کوچکي روي گردن هيرا ثابت شد . دقيق تر شد . خراش کهنه



و اسکار شده مي نمود و دقيقا روي شاهرگ گردن هيرا قرار داشت . آيدن از جا پريد به خراش خيره شد . مشخص بود که در گذر

ساليان و با رشد و کشيده شدن پوست دستخوش تغيير شده است اما کاملا قابل تشخيص بود که زخم دقيقا براي بريدن شاهرگ بر جاي

گذاشته شده است .

نفس هاي آيدن در سينه اش حبس شد . صداي ادريان در ذهنش مي پيچيد :

" با چشماي درشت و آبيش به من خيره شد . دستاش از هر ابريشمي نرم تر بود ... و از هر حريري زيباتر .... چشماي درشتش من رو

ياد وقتي مي انداخت که هيولا نبودم .... . نمي دونم چطور تونستم . ....دستم رو توي سينه کوچيکش فرو بردم . نوک انگشتام مي تونست

تپش هاي نامنظم قلبش رو حس کنه . قطره هاي خون از سينش روي رز سفيد مي چکيد ..."

آيدن لباس خواب هيرا را کنار زد . حالا مي توانست دليل جراحت قلب هيرا را در يابد . اشک در چشمانش حلقه زد و دوباره به زخم

گلوي هيرا خيره شد .

" نمي تونستم اون قلب کوچيک رو از سينش در بيارم ... در حالي که صاحبش اونقدر مظلومانه بهم نگاه مي کرد ... با گوشه ناخن سنگيم

.... رگ گردنش رو بريدم . تا اخرين لحظه چشماي آبيش رو از نگاه سرخ من برنداشت . خون جهنده ي گلوش بوته هاي رز سفيد رو پر

از قطره هاي سرخ کرده بود تا اينکه رگ گردنش ديگه فواره نزد و خون درخشنده و سرخش روي زمين جاري شد . من کشتمش "

از روي تخت خواب برخاست و کنار پنجره ايستاد . ذهنش لحظه اي از گفته هاي آدريان رهايي نمي يافت و اجازه نمي داد هيچ فکر

ديگري آن را به خود مشغول کند . آيدن هيچ تصويري از فردا نداشت . حتي از خود نمي پرسيد که کريشنا چرا ، دختر آدريان را براي

همراهي با او فرستاده است ؟ از خودش نمي پرسيد هيرا در اين مدت کجا بوده که نقابش را آزادي تلقي مي کرد ؟ از خودش درباره

هويت کريشنا نمي پرسيد ... هيچ نقشه اي هم براي حتي يک دقيقه آينده نداشت . تنها چيزي که به ذهنش مي آمد اين بود که هيرا ،

دختر آدريان است ... همان دختري که بي رحمانه به دست پدرش به قتل رسيده است ... دختري که به دلايل مجهولي زنده مانده بود .

لباس رسمي اش را عوض کرد و دوباره روي تخت دراز کشيد . هيرا سر گرداند و رو به روي آيدن خوابيد . هنوز نقاب به چهره داشت



. آيدن دستش را زير ماسک برد و پلک هاي هيرا را لمس کرد اما باز هم از برداشتن ماسک سرباز زد . دست هيرا را ميان دستانش


romangram.com | @romangram_com