#کریشنا_پارت_77

- ميشه منو به خوابگاهم راهنمايي کني ؟

خدمتکار تعظيم بلند بالايي کرد و گفت :

- البته سرورم .

سپس به همراه سه تن ديگر آيدن را تا اتاق خوابش مشايعت کردند . آيدن با سر تشکر کرد و به سمت تخت خواب رفت و هيرا را روي

تشک حرير-ابريشم تخت قرارداد . خدمه دوباره تعظيم کردند و در را بستند . آيدن از کمد سنگي يک دست لباس خواب بيرون آورد و

نگاهش را به هيرا دوخت . لبخندي از سر حس تسليم زد و کنار تخت نشست تا بند هاي پيراهن سنگين و رسمي هيرا را بگشايد . با

لحن شکايت اميزي گفت :

- هيرا ... اگه مي توني يه کم کمک کن ... پوشيدن لباس خواب تن يه ادم مست از عهده من خارجه اونم تو که مثل جسد افتادي روي

تخت .

هيرا زير لب غرو لندي کرد اما کمک نه ... آيدن با کلافگي و دلخوري به سختي لباس هاي هيرا را عوض کرد . نگاهش روي جاي زخمي

ثابت ماند که درست روي قفسه سينه چپ هيرا قرار داشت . دلش لرزيد . درباره اين دختر ، هيچ نمي دانست . بي شک اين زخم يادگار

خاطرات تلخي براي هيرا بود . جراحتي کنار قلب و بي شک جراحتي عميق تر بر قلبي که به نظر شکسته مي آمد . هيرا در آن لباس

خواب صورتي رنگ ، بيشتر شبيه يک دختر بچه کوچک شده بود که به خواب عروسک هايش رفته است . آيدن باز هم خنديد . اينبار نه به

هيرا بلکه به احساسات و افکار احمقانه اي که به ذهنش مي رسيد . به خودش نهيب زد :

- بي خيال پسر .. تو فقط چند ساعته ميشناسيش ... اونم از پشت ماسک ...

نگاهش را دوباره به هيرا دوخت . فرصتي بهتر از اين براي برداشتن نقابش ، به يقين پيش نمي آمد . قلب آيدن به تپش افتاد . دستش

را به صورت هيرا نزديک کرد . گويي تمام شريان هايش با شتابي دو برابر خونرساني مي کردند . احساسي در عمق وجود آيدن از

برداشتن ماسک وحشت داشت . نوک انگشتانش به صورت هيرا برخورد کرد . هيرا بي اراده و نا خودآگاه دست ايدن را کنار زد و به

پهلو غلطيد . آيدن دستش را کشيد . شايد بهتر بود به کريشنا اعتماد کند . شايد بهتر بود در اين يک مورد ريسک نکند . او راه طولاني و



نقشه هاي زيادي در سر داشت نبايد با يک حرکت احمقانه اعتماد کريشنا را دوباره از دست مي داد . ابرويي تاب داد و کنار هيرا

دراز کشيد . نگاهش را به موهاي خاکستري تيره و انبوهش دوخت . انگشتانش را ميان دسته هاي براق موهاي هيرا فرو برد و به

نوازشش پرداخت . نبايد خودش را فريب مي داد . او نمي توانست روي احساس عجيبش به اين زن سرپوش بگذارد . در همين چند

ساعت آشنايي ، آيدن احساس مي کرد ، سالهاي طولاني و شيريني را با او گذرانده است .


romangram.com | @romangram_com