#کریشنا_پارت_75

ها و صندلي ها و ابزار ها و مجسمه ها هم تراشکاري شده از همين سنگ هستن و چسبيده به هم .

هنوز تجسم و تصور اين قلعه در ذهن آيدن به طور کامل شکل نگرفته بود که صداي نازک و کشداري با عشوه اي ناتمام آن را به هم

ريخت :

- اگه دوست داشته باشين مي تونم همه جاي قلعه رو نشونتون بدم ... يه هفته فرصت داريم ... من شنيدم خوابگاه هاي سلطنتيش تخت

هاي ابريشمي راحتي داره .

ايلين با گامهاي آرام و زننده به آنها نزديک شد .هيرا با لحن سردي پاسخ داد :

- ممنون اما فکر نکنم لازم باشه ، شما ما رو راهنمايي کنين .

ايلين چشمانش را تنگ کرد و به هيرا خيره شد و گفت :

- بهتون نگفتن که مهموني ما بالماسکه نيست ؟

آيدن اينبار پاسخ داد :

- من ترجيح دادم ماسک بپوشه .

ايلين لبخند معنا داري زد و گفت :

- و دقيقا چي پشت اون ماسک چشمگير پنهان شده ؟

آيدن چند لحظه به هيرا زل زد و بلافاصله پاسخ داد :

- چه فرقي مي کنه ؟ مهم اينه که با اين ماسک هم از همه خانمهايي که تا اين لحظه ديدم زيباتره ... و مطمئنا از بقيه هم زيباتر خواهد

بود .

ايلين اخم کرد و با تعظيم کوتاهي از آنها دور شد . هيرا با لبخند شرمگنانه اي گفت :

- ممنون از تعريفت ...

آيدن دست هيرا را به سمت خود کشيد و او را چرخاند . به چشمان آبي و درخشان هيرا خيره شد و گفت :

- چيزي جز حقيقت نگفتم .

هيرا گيلاسش را به گيلاس آيدن زد و سر کشيد . آيدن با نگراني گفت :

- زياد خوردي هيرا ... ديگه تعادل نداري ...

هيرا سرمستانه خنديد و چند جرعه انتهايي گيلاسش را گوشه صورت آيدن ريخت و گفت :

- دست بردار ... تو نمي دوني امشب چقدر براي من خاصه ... بعد از مدت ها احساس آزادي مي کنم .


romangram.com | @romangram_com