#کریشنا_پارت_72
اينبار بريان پاسخ داد ، با صدايي سرد تر از قبل :
- اين ترجيح پادشاهه ... و البته تشخيصش ...
هيرا بازوي آيدن را گرفت و با مهرباني گفت :
- شايد بهتر باشه به پادشاه اعتماد کنيم ... و ازش سرپيچي نکنيم .
بريان با لحن معناداري جمله هيرا را تکميل کرد :
- به خصوص وقتي که اونطوري اعتمادش رو از خودتون سلب کردين .
آيدن هيرا را به سمت کالسکه برنزي هدايت کرد و با حرکت سر بريان را بدرود گفت . تمام راه را آيدن به هيرا خيره مانده بود ، با
اينکه تقريبا نيمي از صورتش با ماسک پوشيده شده بود اما باز هم چيزي در او آشنا به نظر مي رسيد . گويي آيدن او را پيشتر ديده
بود ، در ژرف ترين نقطه ي فراموش شدني ترين خاطراتش .
هيرا که اندکي معذب به نظر مي رسيد پرسيد :
- چيزي شده سرورم ؟ نگران به نظر مي رسين ...
آيدن بلافاصله افکارش را به دور انداخت و با لبخند پاسخ داد :
- نه ... نگران نيستم ... فقط احساس مي کنم ... قبلا همديگرو ملاقات کرديم ... انگار غريبه نيستي ... فکر مي کنم لحظاتي از گذشتم با
تو مشترک بوده ... اه ... دارم چرت و پرت مي گم ... منو ببخشين ...
هيرا پاسخ لبخند آيدن را با خنده اي شيرين داد و گفت :
- خب اين مي تونه يه شروع خوب باشه .
آيدن سرش را به پنجره کالسکه تکيه داد و به جاده خاکي خيره شد . حتي تن صداي هيرا هم برايش غريبه نبود ، اما ذهن آيدن نمي
توانست به ياداوري درست بپردازد . آيدن پرسيد :
- شما کريشنا رو از کجا مي شناسين ... يعني پادشاه شما رو چطور ميشناسه ؟
هيرا ابرويي تاب داد و گفت :
- خب ... ما رو ... يعني من و شاه کريش رو دو تا دوست قديمي تصور کنين .
- شاه کريش ؟
- مردم اينطوري صداش مي کنن ... مردم معمولي که البته شما باهاشون برخوردي نداشتين .
- تو از کجا مي دوني ...
romangram.com | @romangram_com