#کریشنا_پارت_70

آرايشگر رو به آيدن گفت :

- تموم شد قربان .

آيدن نيم تاج نقره اي را برداشت و روي سرش گذاشت . مقابل آينه ايستاد و به خودش خيره شد . لبخند زد . اين چند مدت آنقدر به اين

دنياي جديد عادت کرده بود که گويي هرگز به جهان علم و طبيعت تعلق نداشت . حتي گاهي شيوه زندگي اش در گذشته را به سختي به

ياد مي آورد . با خود فکر کرد که اگر مختار در انتخاب بود ، حتما اين دنياي عجيب و ماورايي را براي زندگي برمي گزيد . به خاطر

اين فکر از خودش منزجر شد زيرا جهان ماورايي که اکنون با ان درگير بود هيچ شباهتي به داستانهاي پريان و سرزمين هاي سرشار

از صلح و زيبايي نداشت ، بلکه به همان اندازه دنياي ماشيني پليد و خون آلود به نظر مي رسيد . شايد جهان جادو هم پس از جدايي

اش از علم ، به قهقهراي سياهي رهسپار شده بود ، همانطور که جهان علم بر کوهي از اجساد کشته شده و رودخانه اي از خون قرار

گرفته بود .

صداي پيتر او را به خود آورد .

- هيئت ملازم دم در منتظرتونن ...

آيدن سرفه اي کرد و گفت :

- بسيار خب ..بريم ... فقط پادشاه کجاست ؟

- پادشاه براي بدرقه شما نمياد ...

- يعني من نبايد ازش خداحافظي کنم ؟

- نه ... شما فقط بايد قصر رو ترک کنين ... نگران نباش ما مراقبشون هستيم ... هميشه بوديم .

آيدن با ترديد پرسيد :

- راستش .. درباره همراه ... يعني کريشنا ..

ژوليت به ناگاه وارد اتاق شد و با لبخند پاسخ داد :

- همراهتون تا چند دقيقه ديگه دم در قصر بهتون ملحق ميشن .

آيدن لبخند زد و تعظيم کرد :

- متشکرم بانوي من . خدانگهدار

سپس همگام با پيتر از اتاق خارج شد .

هيئت ملازم خيلي بيشتر از تصور آيدن بود . با ديدن او همه تعظيم کردند . آيدن با نگراني به اطراف نگاه کرد تا همراهش را بيابد .


romangram.com | @romangram_com