#کریشنا_پارت_55
آيدن دستانش را در جيب بالاپوشش سفت کرده بود بي آنکه به زمان بينديشد به الويس مي نگريست که آرام و بي صدا خوابيده بود . هر
از چند گاهي آيدن مي توانست لبخند ضعيف و محوي روي لبانش ببيند . چقدر دوست داشت ، خودش هم به رويايي اينچنين عميق فرو
برود . با خود انديشيد رويايش چگونه مي توانست باشد . شايد در همان خانه ويلايي در دورهام در حالي که با الويس زندگي مي کرد و
از پدر و مادرش خبر نداشت و آدرياني که به ديدنشان مي آمد .
صداي از پشت سرش به گوش رسيد :
- اينکه کليد اينجا رو بهت دادم دليل نميشه تمام مدت بياي اينجا و تماشا کني چقدر آروم خوابيده ...
آيدن چشم گرداند . کريشنا در آستانه در ايستاده و لبخند متناقضي روي چهره ظريف و خوش فرمش نقش بسته بود . نگاهش را از
کريشنا دزديد و گفت :
- داشتم فکر مي کردم آيا اون چيزي که توي روياي الويس ديديم هموني بود که اون مي خواست ؟ نمي تونم باور کنم ... اصلا به الويس
و شخصيتش نمي اومد که روياي انسان شدن و خونواده رو داشته باشه ...
- خب شايد به اندازه کافي نميشناختيش .
آيدن شانه اي بالا انداخت و سکوت کرد . کريشنا چند قدم به جلو برداشت و گفت :
- به پيشنهادم فکر کردي ؟ يا راه حل ديگه اي به ذهنت رسيد ...
آيدن از تخت الويس فاصله گرفت و به سمت در خروج رفت. کريشنا دستور داد تا پرده ها را بکشند و هم قدم با آيدن از اتاق خارج شد
. آيدن نيم نگاهي به کريشنا اناخت و پاسخ داد :
- در واقع ... پيشنهادت خيلي خوب بود ... من نياز به قدرت دارم و با گرفتن اون مقام قدرت اجرايي عالي اي پيدا مي کنم . اما به
نظرت اين چه کمکي به آدريان مي کنه ؟
- فقط آدريان بايد من رو باور کنه ... بايد بپذيره من نمردم .
- چطور مي تونم اينکارو بکنم در حالي که خودم باورت نکردم ؟ آدريان ميگه هيچ وقت پسري نداشته ...
- خب بهت راستش رو نگفته .
- به فرض هم بپذيره ... اون تو رو يه بار تا دم مرگ برده ... دنبال اين بوده که بکشتت .. فکر مي کني حالا که هيولاي درونش از
romangram.com | @romangram_com