#کریشنا_پارت_53

- از کجا بدونم دروغ نمي گي ؟

- فکر کنم وقتشه ياد بگيري اينقدر به من مشکوک نباشي ... ذهن اون الان در ضعيف ترين حالت ممکنه و تو يه نيمه خون آشام يا يه

نيمه مالتسي .. تمرکز کن و وارد ذهنش شو ..

- نمي تونم .

کريشنا بطري کوچکي را از جيب بالاپوشش بيرون آورد و گفت :

- شايد اين کمکت کنه .

آيدن جرعه اي از خون تکشاخ نوشيد و به الويس خيره شد . سپس به آرامي چشمانش را بست .

خانه چوبي و تقريبا بزرگي کنار يک رودخانه زلال و نيمه خروشان درست مقابل چشمان آيدن ظاهر شد . الويس دست در دست دختر

کوچکي به همراه دو پسر نوجوان کنار در خانه نامي را صدا مي زدند . پس از چند دقيقه زن جوان و زيبايي از خانه بيرون آمد و به

آنها پيوست . الويس از ته قلب مي خنديد و دختر کوچکش را قلقلک مي داد . زن جوان کالکسکه نوزادي را از خانه بيرون آورد و با

لبخند به پشت سر الويس اشاره کرد . خانواده چهار نفره اي به آنها نزديک مي شدند . آيدن مي توانست چهره بشاش آلن را تشخيص

دهد . آيدن زني که کنار آلن ايستاده بود را مي شناخت . ديانا بود و درست کنار ديانا پسر جوان بسيار آشنايي ... آيدن با تعجب زير

لب گفت :

- اون منم ؟

صداي کريشنا را از بغل گوش خود شنيد :

- البته که تويي ... اينا چيزاييه که الويس واقعا مي خواست .

آيدن دوباره به روبه رو خيره شد . دختر کوچکي که بسيار به آيدن شباهت داشت به سمت دختر الويس دويد و او را در آغوش گرفت .

آيدن روياي الويس جلو رفت و دست الويس را فشرد . الويس ضربه اي به شانه اش زد و به آلن و ديانا نگريست . کريشنا دوباره به

حرف آمد :

- هيچ کدومشون خون آشام نيستن آيدن ... اونا انسانن ... و مي دوني دارن کجا مي رن ؟ دارن ميرن خونه پدربزرگ و مادربزرگ . اينا



چيزاييه که ذهن الويس مي خواست تا اتفاق بيفته اما محال بود ... اما اينجا اون خوشبخت تر از هرجاييه ...

- فکر مي کردم با انتخاب خودش تبديل شد ... فکر مي کردم هيچ وقت دوست نداره انسان باشه ... و از همه عجيب تر ... اينجا ديانا

مادر بچه هاي آلنه ... اون توي اين رويا ديانا رو براي خودش برنداشت ...


romangram.com | @romangram_com