#کریشنا_پارت_50
زير بيني من مي گرفت تا بو کنم . قلبم داشت از جا در ميومد ... هيچ وقت ديگه نتونستم تپش قلبم رو اونقدر واضح حس کنم . نمي دونم
چطور تونستم . دستم رو توي سينه کوچيکش فرو بردم . نوک انگشتام مي تونست تپش هاي نامنظم قلبش رو حس کنه . قطره هاي خون
از سينش روي رز سفيد مي چکيد ... نه ..
اشک از چشمان آدريان سرازير شد . خودش را به ديوار تکيه کرد و ناخن هايش را در دستانش فرو برد . چند قطره خون روي زمين
چکيد . آدريان فريادي از سر غم و درد ياداوري اين خاطره کشيد و گفت :
- نتونستم ... نمي تونستم اون قلب کوچيک رو از سينش در بيارم ... در حالي که صاحبش اونقدر مظلومانه بهم نگاه مي کرد . دستم رو
از سينش بيرون کشيدم . خيلي سخت نفس مي کشيد . با گوشه ناخن سنگيم .... رگ گردنش رو بريدم . از شدت درد سرخ شده بود و هر
چند لحظه به خودش مي لرزيد . تا اخرين لحظه چشماي آبيش رو از نگاه سرخ من برنداشت . خون جهنده ي گلوش بوته هاي رز سفيد
رو پر از قطره هاي سرخ کرده بود تا اينکه رگ گردنش ديگه فواره نزد و خون درخشنده و سرخش روي زمين جاري شد . من کشتمش
...
آدريان حالا از عمق وجودش زجه مي زد و اشک مي ريخت . تمام وجودش بي اختيار مي لرزيد . گويي واژه به واژه اين جملات مانند
تازيانه اي بر قلبش مي نشست . آيدن نزديک او رفت اما آدريان با خشم دستش را پس زد . آيدن خودش را عقب کشيد و گفت :
- چرا ؟ چرا اونو کشتي ؟
آدريان به آيدن خيره شد و تمام حنجره اش را به کار گرفت :
- از اينجا برو بيرون .
آيدن با تعجب به چشمان خيس آدريان نگاه کرد که آبي شده بود و برق مي زد . خواست چيزي بگويد اما بلافاصله سرخي چشمان
آدريان بازگشت . گويي که از آغاز اصلا وجود نداشت . وجود آيدن تماما کرخت شده بود . اما نمي توانست منکر کور سوي اميدي شود
که در دلش چشمک مي زد . درب آهنين زندان را قفل کرد ، در حالي سرش به شدت گيج مي رفت ، راه اتاقش را در پيش گرفت .
* * *
کريشنا آه مختصري کشيد و گفت :
- خب من يه مرد سالم و زنده ام ... مشخصه که آدريان کاملا باهات صادق نبوده !
آيدن از روي صندلي راحتي برخاست و گفت :
- شايدم تو خيلي باهام صادق نيستي ... مي دوني ... محاله که کسي بتونه اونطوري دروغ بگه . حداقل آدريان نمي تونه ... واضح بود
که به شدت داره عذاب ميکشه ... حتي براي چند لحظه ... خودش نبود .. يعني خود هيولاييش نبود ... فقط براي چند ثانيه چشماش آبي و
romangram.com | @romangram_com