#کریشنا_پارت_5
- پدر ! خانم راد گوشش مثل تو کار نمي کنه ... در ضمن ما که همسايه اي نداريم پس اهميتي نداره چقدر سرو صا مي کنيم ...
آلن باراني اش را کنار ژاکت ديانا آويز کرد . لکه اي سرخ و بسيار کوچکي کنار آستين باراني آلن به چشم مي خورد . ذهن ايدن باز
هم کنجکاويش را سرکوب کرد . صداي زنگ در به گوش رسيد . ديانا پرسيد :
- کي اين موقع اومده اينجا ...
آيدن به ساعت نگاه کرد و گفت :
- من باز مي کنم .
در را که گشود شگفت زده شد .
- پرديس ! تو اينجا چي کار مي کني ؟
پرديس که کاملا خيس شده بود ، گفت :
- اول بذار بيام تو بعد سوال پيچم کن .
- آه ..ببخشيد ...بيا تو ..
پرديس لبخند زد و وارد شد و با دندانهايي که به هم مي خورد رو به آلن و ديانا گفت :
- عصر بخير خانم و آقاي کرول
ديانا با لحن خشکي پاسخ داد :
- سلام
اما آلن با لحن گرمي گفت :
عصر بخير پرديس . خوش اومدي .
سپس چند قدم جلو آمد و کلاه و شال پرديس را از او گرفت و او را به سمت شومينه راهنمايي کرد :
- بيا ... بيا يه خورده گرم شو ...
- ممنون آقاي کرول ...
پرديس روي صندلي راحتي کنار شومينه نشست و کاپشنش را در آورد و آويز کرد . براي چند لحظه به ژاکت و باراني آلن و ديانا
خيره شد و با ترديد نشست . آيدن فنجاني نسکافه به دستش داد و گفت :
- نمي گي چه علتي باعث شده من سعادت ديدنت رو پيدا کنم ؟
- يه کم فکر کن . تلفن همراهم رو پيشت جا گذاشته بودم .
romangram.com | @romangram_com