#کریشنا_پارت_4


- عصر بخير مامان

آلن از اسب پايين پريد و اسبها را به سمت حياط پشتي برد . ديانا با لباسها و تني خيس از باران وارد خانه شد . آيدن از پله ها پايين

رفت و وارد نشيمن شد . ديانا گفت :

- عزيزم ...حتما گرسنت شده ... همين الان يه پنکيک خوشمزه درست مي کنم .

آيدن ملتمسانه گفت :

- نه مامان ... پنکيک نه ... خواهش مي کنم .

- خيله خب .. پس تا شام صبر کن .

آيدن شانه اي بالا انداخت . گرسنگي بهتر از تحمل پنکيک هاي ديانا بود . ديانا ژاکت پشمي و خيسش را روي کاناپه انداخت . آيدن

بلافاصله آن را را برداشت و با کلافگي گفت :

- ژاکت خيست رو روي کاناپه ننداز مامان ... کاش يه کم نسبت به وسايل خونت حساس بودي ... بايد ببيني که خانم راد چجوري

وسواسي و دقيق از خونه ش مراقبت مي کنه .

ديانا نيم نگاهي به آيدن انداخت و پرسيد :

- خانم راد ؟ مامان پرديس ؟

آيدن با بي حوصلگي پاسخ داد :

- آره .

- داري کاري مي کني از اين بيشتر به رابطت با اون دختره حساس بشم .

- تو رو خدا بس کن مامان .

آيدن سرش را پايين انداخت . لکه سرخي به اندازه يک سکه روي سينه ژاکت کرم رنگ ديانا خودنمايي مي کرد . آيدن اخم کرد . مي

خواست درباره لکه بپرسد . به نظر خون مي آمد . اما نفهميد چرا ذهنش به اجبار اين مساله را کم اهميت جلوه مي دهد . نمي فهميد

چرا زبانش به پرسش باز نمي شود . بلافاصله کنجکاويش از بين رفت و ژاکت را کنار شومينه آويزان کرد . آلن وارد خانه شد و گفت

:



- سلام آيدن ... صداي بحثتون تا بيرون ميومد . فکر کنم اونقدر بلند حرف مي زدين که خانم راد هم شنيده باشه ازش تعريف کردي ...

آيدن خنديد و پاسخ داد :

romangram.com | @romangram_com