#کریشنا_پارت_3


به ميله روشنايي نگاه کند . آيدن احساس مي کرد شخصي شنل پوش و قد بلند کنار روشنايي ايستاده اما خوب که دقت کرد کسي را نديد

. پرديس به آرامي گفت :

- نخوابيدي ؟

آيدن براي آخرين بار به پشت ميله دقت کرد و وقتي نا اميد شد سر گرداند و به پرديس پاسخ داد :

- چرا خوابيدم اما بيدار شدم ... خواب ديدم .

- کابوس ديدي ؟

- يه خواب هميشگي ... انگار رهام نمي کنه .

- چي ؟

- يه مرد که چشماش شبيه منه.. سبز زمردي... بهم زل ميزنه و باهام خداحافظي ميکنه ... و يه چشم سرخ که بهم خيره ميشه و جملات

نا مفهومي ميگه ... و يه دلهره عجيب که باعث ميشه از خواب بيدار بشم .

پرديس با ترديد گفت :

- همه چيز درباره تو عجيبه آيدن ... همه چيز .

آيدن لبخند زد و کنار تخت پرديس نشست و پاسخ داد :

- هيچ چيز عجيبي وجود نداره ... بگير بخواب ... بهتره استراحت کني .

پرديس چشمانش را بست . آيدن دستش را ميان موهايش فرو برد و به نوازش سرش مشغول شد . اما ذهنش هنوز معطوف چشمان درشت

و ياقوتي اي بود که به او زل مي زد .

غروب هاي پاييزي به اندازه کافي براي آيدن دلگير کننده بود ، چه برسد به آنکه باران هم ببارد . آيدن کنار پنجره اتاقش روي صندلي

گهواره اي نشسته بود و به قطره هاي درشت باران که به سطح درياچه مي خورد نگاه مي کرد و بيناييش را تست مي کرد . مي

توانست موج هاي ريز و لرزاني را که بر اثر بارش باران روي سطح آب ايجاد مي شد را ببيند . صداي شرشر باران ذهن ايدن را

مشوش مي ساخت و قلب او را مي فشرد . نگاهش را به درختان بلند و خيس جنگل دوخت . آلن و ديانا سوار بر اسب هاي درشت

اندامشان به تاخت به سمت خانه بر مي گشتند . آيدن لبخند بي روحي زد . هيچ وقت کنجکاو نشده بود که آنها ساعتي قبل از غروب

آفتاب براي چه کاري به جنگل مي روند . ديانا کنار درياچه که رسيد براي آيدن دست تکان داد و با صداي بلند گفت :

- ما برگشتيم عزيزم ...

آيدن هم سعي کرد پاسخ دلچسبي به لبخند او بدهد .

romangram.com | @romangram_com