#کریشنا_پارت_2
پسر به سمت آيدن يورش برد . آيدن با قدرتي فراتر از انتظار او را به زمين کوبيد و تکه شيشه را زير گلويش گذاشت و گفت :
- نبايد اينکارو مي کردي .
شيشه را روي صورت پسر فشرد . خون گرم و سرخي دستان آيدن را آلوده کرد . پسر فريادي بي اختيار از سر درد کشيد . پرديس مج
دست ايدن را گرفت و با عصبانيت گفت :
- بهت گفتم لازم نيست ... بلند شو بريم . منو برسون بيمارستان ..
آيدن سر بلند کرد و به چشمان پرديس خيره شد . سعي کرد تا بر خشمش فايق آيد . به آرامي از روي سينه پسر بلند شد و پرديس را
روي دستانش گرفت و پرسيد :
- حالت خوب ميشه ... نگران نباش ...
پرديس با نگاهي متعجب و مشکوک پاسخ داد :
- آره ... ولي مي تونم خودم راه برم ...
آيدن پيشاني پرديس را بوسيد و گفت :
- اينجوري بيشتر احساس امنيت مي کنم برات .
- چطوري اينکارو کردي ؟
- چه کاري ؟
- تو اون پسره رو کوبيدي زمين با اينکه خيلي ازت قئي تر به نظر مي رسيد .
آيدن شانه اي بالا انداخت و گفت :
- موقع خشم نيروي آدم چند برابر ميشه .
- ممکن بود بلايي سرت بياد ...
- نگران نباش پرديس .. من به هيچ قيمتي نمي ميرم .
* * *
عرق سردي روي پيشانيش نشست . نفس هايش منقطع و نا آرام بود . با ترس و وحشت سر بلند کرد و از خواب بيدار شد . نگاهي به
اطراف انداخت . پرديس با بازوي باندپيچي شده و صورتي بخيه شده روي تخت بيمارستان خوابيده بود . نفس عميقي کشيد و از جا
برخاست و کنار پنجره ايستاد . نگاهش را به تاريکي شب دوخت . چراغ روشنايي خيابان اتصالي داشت و هر چند دقيقه روشن و
خاموش مي شد . آيدن احساس کرد کسي به پايه روشنايي تکيه کرده است . چراغ چند بار خاموش و روشن شد و نگذاشت آيدن درست
romangram.com | @romangram_com