#کریشنا_پارت_45

کريشنا سرش را نشانه تاسف تکان داد و گفت :

- پس انتخابت اينه . - سپس فرمان داد - ببرينش ... به اقامتگاهش برش گردونين ... تو به سلول برنمي گردي آيدن .

دو نگهبان زيربغل آيدن را گرفتند و به سمت در کشيدند . آيدن با نفرت به کريشنا خيره شد و بازويش را از دستان نگهبانان رها کرد و

گفت :

- من رو به زندان بفرست ... به سلولم برگردون .

کريشنا به نگهبانان غريد :

- نشنيدين ؟ ببرينش به اقامتگاهش .

آيدن را به زور از سالن خارج کردند اما مي توانست با کمي تمرکز صداي پيتر را بشنود که مي گفت :

- چرا برش نگردوندي به سلولش ؟

ژوليت گفت :

- نمي خواستي آدريان رو ببينه ؟

پيتر گفت :

- خب به يه سلول ديگه مي فرستاديش .

کريشنا با لحن خردمندانه اي پاسخ داد :

- زندان به آدمايي مثل اون شجاعت ميده تا مقاومت کنن ... سختي از اين آدم ها قهرمان ميسازه .

صداي بريان ديگر به سختي به گوش مي رسيد :

- اما فکر نمي کنين ..

کريدور دوم را که دور زدند ، آيدن نتوانست صداي بريان را بشنود . نگهبانان او را وارد اتاقش کردند و در را بستند . آيدن به در

تکيه داد و آرام آرام روي زمين نشست . دستانش سرد و کبود شده بود . از هر چه که سرنوشت برايش رقم زده بود بيزار و دلتنگ بود .

* * *

چند روز گذشته بود ، يا شايد هم چند هفته ! چه فرقي مي کرد ؟ مهم اين بود که آيدن از خودش بدش مي آمد . از زندگي سگي اي که

کريشنا برايش ترتيب داده بود . هر وعده غذايي را به اجبار در سالن سلطنتي صرف مي کرد و از بهترين نوشيدني ها برايش سرو مي

شد . آيدن هم به اجبار به از آنها مي چشيد . هيچ بحث ديگري شکل نمي گرفت . گويي اصلا آيدن وجود نداشت . درست مانن حيوان

دست آموزي که با نهايت دقت او را تغذيه مي کردند . امروز هم طبق معمول نگهبانان يک دست لباس جديد برايش اوردند و او را تا


romangram.com | @romangram_com