#کریشنا_پارت_41
- من اوني نيستم کهبايد در اينباره باهات حرف بزنه .
سپس از اتاق بيرون رفت . بلافاصله بعد از خروج کريشنا خدمتکار کوتاه قدي وارد اتاق شد . در حالي که ميز متحرک شام را کنار
تخت آيدن مي گذاشت به خدمتکار ديگري اشاره کرد که صنوقي جواهر نشان را حمل مي کرد :
- ملکه فکر کردن شايد بخواين لباس هاتون رو عوض کنين ... و البته حمام داغ هم آماده است . درست پشت در سمت راست .
آيدن نگاه مشکوکي به خدمتکار کرد و گفت :
- باشه ... شما مي تونين برين .
خدمه سرتکان دادند و از اتاق خارج شدند . آيدن با ترديد در صندوق را گشود . تکه کاغذ کوچکي روي يک کپه لباس قرار داشت .
" آيدن عزيز . براي من و پادشاه شما مهمان عزيزي هستيد . شايسته نيست که لباسهاي کثيف و نامتعارف به تن داشته باشيد . اين
چند دست لباس و بالاپوش ابريشم رو به عنوان هديه از من بپذيريد . اميدوارم اقامت دلپذيري در قصر داشته باشيد . مهر شده توسط :
ژوليت "
آيدن ابرويي تاب داد و نگاهي به لباسها انداخت . پارچه هاي لطيف و زيبا اما با طراحي غير معقول . رو به روي آيينه ايستاد . لبخند
مختصري زد . شايد براي ملکه شلوار جين تنگ آيدن غيرمتعارف به نظر مي رسيد . شايد هم ملکه خبر نداشت پارگي مختصر کنار
جيب شلوار آيدن ، زينت و مدل شلوار به حساب مي آيد . البته به لطف شکنجه هاي کريشنا شلوار جين و پليور آيدن پر از اين مدل
هاي به قول ژوليت نا متعارف شده بود !!! شايد ملکه ژوليت انتظار داشت آيدن را به جاي شلوار جين و پليور مخمل در اين شلوار
کتان راسته و بالاپوش نيمه بلند ضخيم ببيند .
شامش را که خورد ، به سمت حمام رفت . درچوبي سمت راست اتاق را که گشود با منظره بي نظيري رو به رو شد . مي توانست قسم
بخورد هيچ حمامي به اين زيبايي نديده است . کف پوشي از مرمر سفيد و درخشنده و آبريزي سنگي که با ظرافت دقيقي طراحي و
تراشيده شده بود . ديوار هايي آيينه کاري شده و سنگ بزرگي به شکل وان که سفيد درخشنده با رگه هايي فيروزه اي رنگ که از زير
آب زلال درونش جلوه اي دو چندان داشت . آيدن لباس هايش را به گوشه اي پرت کرد و درون سنگ دراز کشيد . باورش نمي شد . سنگ
سفيد از هر ابريشمي لطيف تر و از هر حريري صيقلي تر بود . آب نيمه داغ و زلالي که آبريز به درون سنگ مي ريخت ، گويي خستگي
را از تن آيدن مي شست . بي اختيار لبخند زد . با خود فکر کرد شايد اينهمه سختي ارزش يک بار حمام کردن اينجا را داشت .
***
صبح تا تابش مستقيم افتاب از پنجره بيدار شد . ملافه تخت را دور خودش پيچيد و از تخت پايين پايين آمد . ديشب از فرط خستگي
بدون اينکه چيزي بپوشد مستقيم از حمام به تختخواب رفته بود . رو به روي پنجره ايستاد و باز هم به شهر خيره شد . مردم عادي در
romangram.com | @romangram_com