#کریشنا_پارت_36

تصميمي هم براي آينده نداشت . اين سردرگمي باعث مي شد تا خشمگين شود . خشمي که به خوبي مي دانست تسليم کاملش شده است .

نگاهش را به صخره هاي دور دوخت و شهر افسانه اي که باور وجود داشتنش هنوز هم برايش سخت بود . رو به پيتر کرد و پرسيد :

- خيلي راه بود ... از خونه ما تا اينجا ... چجوري من رو توي اين فرصت کم تا اينجا آوردين ..

پيتر لبخند زد و گفت :

- اخرين چيزي که يادته چيه ؟

- دعوام با راجر .. و ...

- ما زمان زيادي رو توي راه بوديم آيدن . زمان خيلي زيادي رو ..

- نمي فهمم . نکنه بازم حافظم رو دستکاري کردين ؟ - تمام وجودش از فکر کردن به اين موضوع مملو از خشم شد و فرياد زد - بس

کنين .. ديگه نمي خوام کسي حافظم رو دستکاري کنه ... شنيدين ..

پيتر شگفت زده پاسخ داد :

- نه ... نه ... دستکاري اي درکار نيست ... شما تمام وقت خوابيده بودين .. در واقع بيهوش بودين ... با يه گياه قوي ...

آيدن سري تکان داد و دوباره به صخره ها و کوه هاي سنگي دوردست خيره شد که خورشيد را به آهستگي مي بلعيدند .

به نيمه شب نکشيد که گريشنا به همراه سه همراه وارد اتاقي شدند که آيدن عملا در آن حصر شده بود . کريشنا ، ملکه اش ، پيتر و

مرد بلند بالايي که چهره عجيبي داشت . صورتش زيبايي افسانه اي و جذابيتي نفسگير نداشت اما اسرار اميز به نظر مي رسيد .

موهاي خاکستري - زيتوني تيره و نيمه بلندش بدون هر گونه زينتي لخت و درخشنده نزديک شانه هايش تاب مي خورد . ابروهاي بلند و

کمرنگش با آن چشم هاي بسيار روشن و ياسي - نقره اي چهره اش را سرد و بي روح نشان مي داد . گوشهايش کشيده و نوک تيز بود و



لبهاي باريک و دندان هاي مرواريدواري داشت . بلافاصله به ذهن آيدن رسيد که با يک الف رو به رو ست .

کريشنا لبخند زد و گفت :

- مزاحمت که نشديم ؟

آيدن از روي صندلي برخاست و گفت :

- خودت چي فکر مي کني ؟

پيتر واکنش نشان داد :

- شما نبايد با فرمانروا اينطور صحبت کني آيدن .


romangram.com | @romangram_com