#کریشنا_پارت_34

چند ثانيه گذشت ... آيدن همچنان به آدريان خيره ماند . گويي نمي توانست از او چشم بردارد . آدريان پلک زد و همه چيز در يک آن به

وقوع پيوست . سر آيدن گيج مي رفت . انبوهي از تصاوير و صداها بدون نظم مشخصي به ذهنش هجوم آوردند . سرگيجه و درد او را

به زانو در اورد . روي زمين افتاد و شقيقه هايش را با دست مي فشرد . سعي کرد از حالت منگي بيرون بيايد اما نمي توانست .

خاطرات آنقدر سنگين و متعدد بودند که به سختي مي توانست در ذهنش منظمشان کند . تصوير الويس ، عمويش ... رابرت يا آلن ..

آدريان و کلبه نيم سوخته اش و مايع نقره فام ... خون تکشاخ ... الفها .. پن ها .. کوتوله ها و پري هاي اسرارآميز ... قلبش به شدت مي



تپيد .. تصوير رزا و سر جدا از تنش که از روي تپه غلت مي خورد . آيدن سر بلند کرد و به آدريان خيره شد . اشک در چشمانش حلقه

زد . نمي توانست بيان کند که چقدر دلتنگش شده است و الويس ... تازه مي فهميد احساس خلايي که تمام اين مدت آزارش ميدا ، ريشه

در چه داشت ؟ باورش نمي شد که چند لحظه پيش دلتنگ آلن و ديانا بود . موجي از نفرت تمام وجودش را مي لرزاند . خاطرات گرچه

الان منطقي تر به نظر مي رسيدند اما هنوز در هم بودند . ذهن آيدن هنوز موفق به چينش دقيق آنها کنار هم نشده بود . سرش گيج رفت



و دوباره به آدريان نگاه کرد . پادشاه بي نظيري که براي آيدن فداکاري شگفت آوري کرده بود ... بي اختيار روي بازوانش فرود آمد و

از حال رفت .

* * *

سرسراي بزرگ سرخ و آتشين رنگ بود . صداي زمزمه از هر طرف به گوش مي رسيد اما ايدن نمي توانست مرجع اين زمزمه ها را

ببيند . گويي در ميان جمعيتي نامرئي ايستاده بود . با وحشت به هر طرف مي رفت تا ريشه زمزمه ها را بيابد اما هر بار که رد صدا

را مي گرفت و به سمتش مي رفت ، چشمه صوت مانند سرابي تغيير موضع مي داد . شرش را با دست گرفته بود و دور خود مي چرخيد



. ناگهان دستي بازوانش را گرفت . زن سرخ پوشي با موهايي تيره و چشماني گيرا مقابلش ايستاده بود . پيراهن سرخ تيره اش با

موهايي که انتهايي آتش فام داشت هماهنگي محرکي را تداعي مي کرد . زن دست آنيدن را گرفت و به سمت تخت باشکوه بالاي سرسرا



برد . آيدن برده گونه از زن اطاعت مي کرد . زن آيدن را روي تخت با شکوه نشاند و تاج ياقوت نشاني را روي سرش گذاشت . آيدن

به سرسرا نگاه کرد . حالا مي توانست مردم حاضر در سرسرا که به ارامي زمزمه مي کردند را ببيند . زن تازيانه اي را که به دست

داشت ، در دستان آيدن قرار داد . آيدن دسته شلاق را فشرد . احساس غريبي در قلبش جولان مي داد . دسته شلاق را بالا گرفت و در


romangram.com | @romangram_com