#کریشنا_پارت_33

- آيدن نگاهش را به ادريان دوخت و زير لب گفت :

- فکر مي کردم اهميت نمي دي ...

آدريان اما سکوت کردو به زمين چشم دوخت .

کريشنا فرمان داد :

- بازشون کنين ...

آيدن با اضطراب از زنجير ها و چوب صليبي شکل فاصله گرفت . آدريان جرعه اي از مايع نقره فام نوشيد و رو به روي آيدن ايستاد .



آيدن سرش را پايين گرفت . گويي اين بار ، اين او بود که نمي توانست به چشمهاي آدريان خيره بماند . آشنايي محسوسي در عمق ان

چشمان سرخ ، آيدن را وا مي داشت تا باور کند که خواب نمي بيند . شايد حق با کريشنا بود ؛ آيدن به اينجا تعلق داشت نه به شهر

صنعت زده اي که در آن رشد کرده بود . با خود فکر کرد که چقدر دلتنگ پدر و مادرش شده است . به اين فکر کرد که اگر همه اين

ماجرا ها را برايشان تعريف کند ، ديانا و آلن چه واکنشي نشان مي دهند . لبخند زد ... به راحتي مي توانست چهره هر دو را هنگام

مواجهه با اين مساله تصور کند . آلن احتمالا مي خنديد و موهاي آيدن را به هم مي ريخت و مي گفت :" کمتر دور از چشم ما ويسکي

بزن " . و ديانا احتمالا با توجه تمام به آيدن گوش مي داد و بعد مي گفت : " داستان قشنگي بود آيدن ... کتابش کن .. تو يه نويسنده

بزرگ ميشي " .

شايد به خاطر حدس اين واکنش ها بود که آيدن هرگز درباره قواي غيرطبيعي اش با آنها حرف نزد ؛ شايد هم آن احساس جبارانه اي

که نمي فهميد از کجا نشات مي گرفت . احساس جبارانه اي که آيدن را به فراموشي و بي اعتنايي وا مي داشت .

آدريان او را از افکارش بيرون آورد ...

- به من نگاه کن . به چشمام ...

آيدن سر بلند کرد و به آن ياقوت هاي درخشان خيره شد . آدريان پلک زد و سرگرداند . کريشنا بلافاصله واکنش نشان داد :

- چي کار مي کني آدريان ؟

چهره ظريف کريشنا با اخم در هم رفت . آدريان سربلند کرد . در چشمانش حلقه ي اشک برق مي زد . آيدن پرسيد :

- حالت خوبه ؟

آدريان سري تکان داد و شانه هاي آيدن را گرفت و به چشمانش خيره شد و گفت :

- هر چيزي که توي آخرين ديدارمون مجبورت کردم فراموش کني به ياد بيار ...


romangram.com | @romangram_com