#کریشنا_پارت_32
- اون خنجرو بدين به من .
نگهباني جلو آمد و خنجري نقره اي به دست کريشنا سپرد . کريشنا ابرويي تاب داد و رو به آدريان گفت :
- فرصت آخره .. پسره مي ميره ...
آدريان از آيدن چشم برداشت و پاسخ داد :
- اهميت نمي دم ... من به اون پسر اهميت نمي دم کريشنا .
کريشنا چشمانش را تنگ کرد و گفت :
- خيله خب ... فکر کنم تو هم مشتاق ايني که نظريه الويس رو آزمايش کنيم ...
سپس خنجرش را روي سينه ايدن گذاشت . سمت چپ . درست نقطه اي که به قلبش مي رسيد .
- و تو آيدن .. وقتي بيدار شدي .. برام تعريف کن که مرگ چجوريه ؟ مي دوني من چندين قرنه که نمردم ... يعني هيچ وقت نمردم .
کريشنا خنجر را فشرد . آيدن فرياد زد :
- نه .. خواهش مي کنم .. من نبايد بميرم . نبايد بميرم ... ولم کن .
آيدن با تمام وجود تقلا مي کرد و دست و پا مي زد . نگاهش را به آدريان دوخت و التماس کرد :
- آدريان ... يه کاري کن ... خواهش مي کنم . من نبايد بميرم .
آيدن نمي خواست التماس کند اما احساس جبارانه درونش ... جبر ذهني اي که هميشه بر تمام اجزايش مسلط بود ، زبانش را به لابه مي
گشود . خنجر تا نيمه در سينه آيدن فرو رفته بود . آيدن مي توانست لبه تيزش را با هر انبساط قلبش حس کند . درد راه گلويش را بست
. ديگر نمي توانست فرياد بزند . تنها چشمانش را به آدريان دوخت . اشک بي اختيار تمام گونه اش را خيس کرده بود . دوست داشت
تسليم مرگ شود اما گويي احساس جبارانه اي او را از اين تسليم شدن باز مي داشت . در لحظه اي که نا اميدي همه وجود ايدن را در
هم شکسته بود ، آدريان فرياد زد :
- صبر کن ... کريشنا ... صبر کن ...
کريشنا بلافاصله خنجر را از سينه آيدن بيرون کشيد و مقداري از مايع نقره فام کنار آدريان را به آيدن خوراند . آيدن به سختي نفس
مي کشيد اما مايع نقره فام مانند يک اکسير حيات بخش زخم سينه اش را درمان کرد . آدريان بي انکه به آيدن نگاه کند ؛ گفت :
- اينکارو مي کنم ... خاطراتش رو برمي گردونم .
romangram.com | @romangram_com