#کریشنا_پارت_27
- نه ... صبر کنين .. چرا ؟
کريشنا خنديد و رو به ادريان گفت :
- مجبورش کن به ياد بياره ... وگرنه جلوي چشمت تا سر حد مرگ شکنجش ميديم .
آدريان با لحن سردي گفت :
- اهميتي نمي دم ... مي دوني که .
کريشنا با خنجر کوچکي پيشاني آيدن را خراشيد و خونش را مزه کرد و گفت :
- انسان ... باور نکردنيه ... - سپس رو به نگهبانان ادامه داد - چرا معطلين ؟
اولين ضربه شلاق که روي پشتش نشست ، درد وحشتناک تعذيب شروع شد . نگهبان با بي رحمي به آيدن زخم مي زد و با آب جوش
خون را از تنش مي شست . آيدن با تمام وجود فرياد مي زد و به ادريان نگاه مي کرد . اما آدريان همچنان از او چشم مي دزديد . سينه
و پشت ايدن مي سوخت .
کريشنا روي تخت کوچک کنار سلول نشسته بود و تماشا مي کرد . آيدن اما سعي مي کرد کمتر به او نگاه کند . اصلا نمي فهميد چه چيز
در جريان است . تنها چيزي که حس مي کرد رنج شکنجه هاي محير العقولي بود که روي آيدن انجام مي شد . عذاب هايي که ظاهرا
براي آدريان اهميت نداشت درست همانطور که گفته بود .
پس از ساعتي درد و شکنجه . کريشنا گفت :
- کافيه ... رهاش کنين .
نگهبانان دست از کار کشيدند . آيدن نفس نفس مي زد و رو به بيهوشي بود . کريشنا ليواني آب سرد روي صورتش ريخت و رو به
آدريان گفت :
- سرسخت تر از اين حرفا به نظر مياي ... تو هم همينطور ايدن .
آيدن با بي حالي گفت :
- دست از سرم برداد .. ولم کن ...
- مي خواي دست از شکنجه برداريم ؟ آدريان رو مجاب کن حافظت رو برگردونه ..
- براي اينکار بايد اون رو شکنجه کنين ...
romangram.com | @romangram_com