#کریشنا_پارت_23

دنياي پس از مرگ !!!

خودش نيز از اين فکر به خنده افتاد . جهنمي که پادشاهش يک مرد ظريف چهره بود؟!

احساس کرد لبخند مختصري به لبهاي آدريان هم نشسته است . با تعجب به او خيره شد . صداي الويس را شنيد که گفت :

- نمي خواي چيزي بگي .. سه روزه اينجايي و هنوز از خودت چيزي نگفتي ..؟

آيدن با لحن بي احساسي پاسخ داد :

- چيز مهمي براي شنيدن نيست .. من اصلا نميدونم چجوري اومدم اينجا .. باورت ميشه .. من اصلا نمي دونم کجام ؟

- چرا باورم ميشه .. آخرين چيزي که يادت مياد چيه ؟

- دوست دخترم مرد و من مدام مي رفتم جايي که اون سقوط کرد و بعد ... چيزي يادم نمياد .

آيدن راستش را نگفت . او به خوبي به ياد داشت که از آن ارتفاع بدون هيچ صدمه اي پايين پريده بود اما نمي خواست به آن اشاره

کند . آيدن نمي خواست درباره وقايع خارق العاده زندگيش صحبت کند . به ترميم سريع زخم هايش .. به بينايي عجيبش و قدرت توجيه

ناپزيري که گاه او را مي ترساند . آيدن نمي خواست به هيچ کدام از اتفاقات عجيب زندگيش اشاره کند زيرا احساس مي کرد با اشاره

به آن مهر تاييدي به واقعي بودن آنها زده است . مي ترسيد با باور انها مجبور باشد دنياي عجيب و غريبي که زنداني اش بود را هم

بپذيرد .

الويس سري تکان داد و پرسيد :

- کسي هست که نگرانت باشه ؟ پدري .. مادري .. خواهري ..

آيدن لبخند زد و ترجيه داد درباره عادي ترين مساله زندگيش صحبت کند :

- من خواهر و برادر ندارم .. اما پدر و مادر چرا .. آلن و ديانا ... و فکر کنم خيلي هم نگران منن .. مخصوصا ديانا ..

- حتما خيلي خوشبخت بودي ..

- آره .. اونا خيلي دوستم دارن .. اما ...

نگاهش را به آدريان دوخت که به زمين خيره شده بود و ادامه داد :

- هميشه انگار يه چيزي توي زندگيم کم بود ... يه خلا .. انگار از يه درد وحشتناک رنج مي بردم که اصلا نمي دونم ريشش چي بود ؟

زندگي ن کامل نبود و نمي فهمم چرا ؟ انگار يه آدم عزيزي توي زندگيم رو از دست داده بودم ولي اصلا نمي دونستم کي ...

اينبار ادريان سر بلند کرد و به ايدن نگاه کرد . آيدن احساس مي کرد پرده اي از اشک در ان چشمان سرخ برق مي زند اما گويي

اشتباه مي ديد . آدريان اخم کرد و بلافاصله به زمين زل زد .


romangram.com | @romangram_com