#کریشنا_پارت_21

- نه .

- خوبه ... اون کمک مي کنه يادت بياري ... _ سپس دستور داد _ رو به روي هم ببندينش ... بذار ببينم تا کي مي تونن از هم چشم

بدزدن ..

اما آيدن از زنداني چشم ندزديد هر چند زنداني دوباره سرش را پايين گرفته و چشمانش را بسته بود . آيدن را هم با فاصله اندکي از

زنداني و درست رو به روي او با غل و زنجير به صليب بستند . به طوري که هر کدام از انها که سر بلند مي کردند با صورت ديگري

رو به رو مي شد . آيدن پرسيد :

- اسم هم سلوليم چيه ؟

کريشنا خنديد و گفت :

- مي توني از خودش بپرسي .

سپس درب سلول بسته شد . آيدن نيم نگاهي به زنداني انداخت و گفت :

- چشمات ... برام خيلي آشناست . اسمت چيه ؟

اما زنداني پاسخي نداد حتي يک بار ديگر نگاهش هم نکرد . صدايي از پنجره کوچک ديوار سمت راست آيدن به گوش رسيد .

- اسمش آدريانه ... آدريان ...

آيدن سر گرداند . مردي سرش را نزديک پنجره کوچک آورده بود و به آن دو نگاه مي کرد . چشمان مرد درست شبيه آيدن سبز تيره و

زمردي بود . صورتش کشيده تر و خوش فرم تر از آيدن و تنها چند سال از او بزرگ تر به نظر مي رسيد . آيدن اين چهره را به ياد

داشت . اما هر چه فکر مي کرد نمي داست کجا و چگونه ؟

- من تو رو ميشناسم ... اما ... يادم نمياد کجا ديدمت ... انگار ... انگار .. _ آيدن بيشتر به ذهنش فشار آورد _ داشتي باهام خداحافظي



مي کردي ...

آيدن مي توانست چهره مرد را به خاطر بياورد وقتي با لحني دردناک با او حرف مي زد . ادامه داد :

- تو من رو آيدي صدا زدي ... تو ...

مرد گفت :

- اسم من الويسه .

آيدن نيم نگاهي به الويس انداخت و پاسخ داد :


romangram.com | @romangram_com