#کریشنا_پارت_20
- يه سوپرايز برات دارم ... براي هردوتون ... صدام رو ميشنوي الويس ... اين سوپرايز شامل حال تو هم ميشه ... ولي من اونو به
خاطر الويس تا اينجا نياوردم ... براي تو آوردمش ... زود باش ... به من نگاه کن . ممکنه اون تو رو يادش نياد ...اما مطمئنم تو خوب
يادته . _ سپس فرياد زد _ بيارينش .
آيدن براي لحظه اي درنگ کرد . حتي نام الويس هم برايش نا آشنا بود . اما گويي به جز الويس فرد ديگري نيز در آن سلول آيدن را مي
شناخت . به ذهنش فشار آورد . اما هيچ پاسخي دريافت نکرد . سپس با قدم هايي آرام و مردد به سمت کريشنا رفت و سر بلند کرد .
مرد قد بلندي با صورتي رنگ پريده به چوبي صليبي شکل بسته شده بود . مرد سرش را پايين نگه داشته و چشمانش را بسته بود . بيني
کشيده و خوش فرمش و موهاي لخت و مشکي او را جذاب نشان مي داد . کنار صليب روي نيمکت چوبي و کهنه يک جام پر از مايعي
نقره فام قرار داشت . کريشنا به پيتر اشاره کرد :
- يه خورده بهش بده .
پيتر سر زنداني را بالا گرفت و جام را به زور در دهانش خالي کرد . زنداني دوباره سرش را پايين انداخت . کريشنا فرياد زد :
- سرت رو بالا بگير ... زود باش .
زنداني سرش را بالا گرفت اما چشمانش همچنان بسته بود . کريشنا با عصبانيت گفت :
- به من نگاه کن ... چشمات رو باز کن ... همين الان ..
آيدن با ترس به چهره سرد و جذاب زنداني خيره شد . احساسي او را از باز شدن چشمان مرد زنداني مي ترساند . کريشنا دوباره
فرياد زد :
- زود باش .
زنداني با بي حالي و بي حوصلگي چشم گشود اما بلافاصله نگاهش روي آيدن ثابت ماند و با حيرت به او زل زد . چشمات سرخ و
ياقوتي و براق که غمگين و اندوهبار به نظر مي رسيد . گويي آن چشم ها هرگز نخنديده اند . چشماني که براي آيدن اشنا تر از هر
چيز ديگري بود . چشمان درشت و براقي که سرخ و آبي در خواب هايش مي ديد . آيدن يک قدم به عقب برداشت و زير لب گفت :
- تو ... تو ...
کريشنا پرسيد :
- هيچي يادت نمياد آيدن ؟
آيدن به ذهنش فشار اورد . جز در رويا هاي تکراري اش ... هيچ چيزي به ياد نداشت .
romangram.com | @romangram_com