#کریشنا_پارت_19

- کريشنا ... شاه کريشنا ... نمي فهمم ...

موجي از حيرت و ناباوري ذهن آيدن را در هم ريخت . هضم آنچه به چشم مي ديد برايش مشکل تر از آن بود که حتي بتواند به زبان

بياورد . مرد سبز پوش رو به پادشاه ( کريشنا ) کرد و گفت :

- بهتون گفتم که ... هيچي يادش نيست .

کريشنا نيم نگاهي به آيدن انداخت و پاسخ داد :

- پس دربارش دروغ نمي گفت .

- من نمي فهمم ... اين پسر چه ارزشي داره ... هيچ تاثيري توي محاکمه نداره ...

- صد بار برات توضيح دادم پيتر ... من نمي خوام اونو محاکمه کنم ... مي خوام برش گردونم .

پيتر (مرد سبز پوش ) ابرويي تاب داد و گفت :

- خودتون مي دونين که برگشتنش محاله ... توي اين سه سال همه راه هاي ممکن رو امتحان کرديم .

کريشنا از جا برخاست و رو به روي ايدن ايستاد و به چشم هايش خيره شد . سپس رو به پيتر کرد و گفت :

- اين راه رو هم امتحان مي کنيم . ببرينش ...

دو زرهپوش دوباره به سمت آيدن آمدند و بازوانش را گرفتند . آيدن با اضطراب فرياد زد :

- يه دقيقه ... صبر کنين .. صبر کنين ... من اصلا نمي دونم کجام ... کجا منو مي برين ؟ حداقل بهم بگين چه بلايي قراره سرم بياد ؟!

کريشنا با تعجب به آيدن خيره ماند . آيدن دست پاچه شد و ادامه داد :

- منظورم اينه که ... سرورم ... لطفا برام توضيح بدين اينجا چه خبره ؟

کريشنا با چشمان آشنا و آسمانيش نگاهي عجيب به آيدن انداخت و گفت :

- به زودي مي فهمي ... دارم کمکت مي کنم چيزايي رو به ياد بياري که فراموشيش در حق تو ظلم بزرگيه !

زره پوشان آيدن را به سمت در فولادي بزرگي و سپس از پله هاي سنگي و سياهي پايين بردند . کريشنا و پيتر جلوتر از همه با ترديد

کنار گوش هم زمزمه مي کردند . آيدن حدس نمي زد چه چيز انتظارش را مي کشد اما از همان بلاي ناشناخته هم مي ترسيد . پس از

مدت نه چندان درازي به در فولادي ديگري رسيدند . نگهبان در با ديدن کريشنا تعظيم کرد و در را گشود . کريشنا و پيتر قدم به داخل

سلول گذاشتند . کريشنا رو به زره پوشاني کرد که آيدن را نگه داشته بودند :

- تا صداش نزدم همين بيرون نگه داريدش ...

کريشنا و پيتر راه کج کردند . آيدن گوشهايش را تيز کرد . مي توانست صداي کريشنا را بشنود .


romangram.com | @romangram_com