#کریشنا_پارت_172

- خيله خب ... من ازت متنفرم .. حالا برو و بذار تنها باشم .

آيدن سرش را پايين گرفت و گفت :

- متاسفم که اينطور شد .

بريان خنديد و پاسخ داد :

- يه جوري تظاهر نکن انگار نقشي توي اين فرار نداشتي .

آيدن جا خورد و با تحير گفت :

- چي داري ميگي ؟ معلومه که نقش نداشتم ...

- از اول هم وقتي بهم گفتي مي ري و پشت سرت رو نگاه نمي کني .. بايد شک مي کردم ... بايد مي دونستم نقشت چيه ... اينجوري هم

من گير افتادم و پاچت رو نمي گيرم .. هم آدريان و هاران در رفتن .

آيدن که زبانش بند آمده بود ، پاسخ داد :

- نه ... اينا درست نيست ... من تو فرار اونا نقشي نداشتم . خودتم مي دوني ...

- يعني باور کنم که خيلي اتفاقي همون شبي که من مي خوام تو رو فراري بم .. دوتا از بهترين دوستات از زندان فرار مي کنن . احمق

خودتي آيدن .

آيدن با عصبانيت گفت :

- اگه اينطوري فکر مي کني چرا به کريشنا هيچي نگفتي ؟ مي تونستي من رو مقصر فرار نشون بدي .. چرا بهش هيچي نگفتي ؟

بريان ناگهان آرام شد و به زمين خيره شد و گفت :

- گفتنش از گناه من کم نمي کرد .

- اين دليل کافي نيست .

بريان به آيدن خيره شد . اشک در چشمانش حلقه بسته بود :

- نمي خواستم تو رو هم از دست بده ... تو تنها کسي هستي که براش موندي ... نمي تونستم ببينم کسي که اون اينقدر عاشقشه ، نا

اميدش کنه ... نمي خواستم بيشتر از اين احساسش رو مجروح کنم .

اشک چشمان بريان نچکيد . تنها سرش را پايين گرفت و ادامه داد :

- برو آيدن . تنهاش نذار .. به هيچ قيمتي ... آدريان ارزش از دست دادن کريشنا رو نداره . بهم اعتماد کن .

آيدن سرش را به سختي به نشانه تاييد تکان داد و گفت :


romangram.com | @romangram_com