#کریشنا_پارت_17
***
چشمانش را که گشود خود را در اتاقي قديمي و کهنه ، روي يک تخته سنگ مستطيلي يافت . سرش هنوز گيج مي رفت . صدايي گفت :
- به هوش اومدي ...
آيدن شقيقه اش را مالش داد و به دنبال مرجع صدا گشت . مرد بلند قدي با چشماني سياه و ردايي بلند و سبز تيره کنار تنها پنجره اتاق
ايستاده بود . موهاي نيمه بلند مرد تا پايين گوش هايش مي رسيد و رنگ مشکي براقش جذاب مي نمود . ته ريش کوچکي در انتهاي چانه
مرد خودنمايي مي کرد که آيدن تصور مي کرد اگر نبود چهره مرد کم سن و سال تر نشان مي داد . آيدن پرسيد :
- من کجام ؟
مرد ابروان کم پشتش را تاب داد و گفت :
- فعلا هيچ جا ... اما الان قراره با هم يه جايي بريم .
پيش از آنکه آيدن سوال ديگري بپرسد دو زره پوش بازوانش را گرفتند و او را از پله هايي سرد و سنگي پايين بردند . آيدن که هنوز
چشمانش سياهي مي رفت با تعجب به اطراف خيره شد . کريدور ها و در ها شبيه به قصر هاي افسانه اي داستان هاي خيالي بود .
سرش را بالا اورد و از مرد سبز پوش که جلوتر از آنها راه مي رفت ، پرسيد :
- داريم کجا مي ريم ... ديدن پرنسس سيندرلا؟؟؟!!!!
مرد پوزخندي زد و گفت :
نه ... ميريم ديدن پادشاه .
آيدن با تعجب پرسيد :
- شوخيت گرفته ؟!
مرد پاسخي نداد . آيدن هم تمام طول راه را سکوت اختيار کرد اما وقتي به سرسرا رسيدند و وارد تالار تخت پادشاهي شدند ، نتوانست
سکوت کند .
- همين الان به اين نتيجه رسيدم که يا خوابم و يا اون راجر لعنتي بهم ماري جوانا خورونده.
آيدن سر بلند کرد . روي بزرگ ترين و زيبا ترين تخت ؛ مردي با قد متوسط نشسته بود که موهايي تيره و لخت براق داشت و چشماني
romangram.com | @romangram_com