#کریشنا_پارت_169
چيزي به زمان قرارش با بريان نمانده بود . در چند ساعت گذشته تمام قصر را گشت اما اثري از بريان نبود . بي شک بريان
مشغول آماده کردن شرايط فرار آيدن بود . از ته قلب آرزو کرد ، از طريقي نقشه فرارش به هم بخورد . به سمت اتاق بريان حرکت
کرد . اما هنوز راهروي اول را دور نزده بود که ديد ، بريان دست بسته به همراه پيتر و چند نگهبان به سمت سرسراي سلطنتي در
حال حرکت است . قلبش فرو ريخت . يعني کريشنا يک بار ديگر از نقشه فرارش با خبر شده بود ؟ تمام وجودش لرزيد . نمي توانست
تکان بخورد . بريان به او نگاه نکرد . حتي پيتر هم بي توجه به آيدن از کنارش گذشت .
ذهن آيدن به حرکت در آمد . موضوع بدون شک به او مربوط نمي شد ، که در اين صورت حتما او را هم کت بسته به سرسراي
سلطنتي مي بردند . سراسيمه به سمت سرسراي سلطنتي به راه افتاد . خود را به پيتر رساند و گفت :
- چي شده ؟
پيتر ابرويي بالا انداخت و گفت :
- يعني ممکنه تو خبر نداشته باشي ؟
- از چي ؟
- خوش شانسي که هيچ مدرکي عليه تو نيست وگرنه تو بزرگترين مظنون بودي .
- نمي فهمم .
- نگران نباش ... همه چيز به بيگناهي تو شهادت ميده .
آيدن فرياد زد :
- بهم بگو چي شده لعنتي؟
بريان اين بار به آيدن نگاه کرد و گفت :
- آدريان و هاران از زندان فرار کردن ...
آيدن ناگهان ايستاد . خون در رگهايش يخ زد و سرش گيج رفت . ديوار را تکيه گاهش قرار داد و به سقف خيره ماند .
فصل سوم :
اغما
آيدن با قدمهاي آرام و بي حال وارد سرسراي سلطنتي شد . نگاهش را به کريشنا دوخت که چشمانش از خشم سرخ بود و قطره اشکي
روي گونه چپش مي لغزيد . کريشنا حتي به آيدن نگاه هم نکرد . ژوليت با اضطراب و ترس به پيتر نگاه مي کرد . بريان سرش را پايين
گرفته بود و با خونسردي تمام پنجه پايش را با ريتم نامنظمي به زمين مي زد . تنها صدايي هم که به گوش مي رسيد همين صدا بود .
romangram.com | @romangram_com