#کریشنا_پارت_168
دوستاي خوبي شده بوديم اما اثري از علاقه و عشق و اين حرفا توي رفتارش نبود ... برام خيلي عجيب بود ... واضح بود که کس ديگه
اي هم توي زندگيش نيست ... _ ژوليت سرش را پايين انداخت و با لبخندشرمگنانه اي ادامه داد _ من حتي به بهونه خيس شدن لباسام
... جلوي چشمش لباسام رو عوض کردم اما هيچ واکنشي نديدم ... بي خيال و بي اهميت .. حتي سرش رو هم برنگردوند ... وقتي براي
پيتر تعريف کردم ، دربارش کنجکاو شد اما اونم هيچي نفهيمد .
- خودش بعدا درباره خودش برات توضيح داد ؟
- نه ... يه روز براي اينکه غافلگيرش کنم تعقيبش کردم ... اونم به يه غار کوچيک رفت تا تنش رو بشوره ... مي خواستم غافلگيرش
کنم ... خودم هم با کمترين لباس ممکن وارد حمومش شدم اما وقتي ديدمش چند دقيقه مات و مبهوت بهش خيره موندم . خودش هم جا
خورده بود اما بعد از چند دقيقه هر دو زديم زير خنده . هيچ وقت توي زندگيم اينهمه نخنديده بودم . ما با توي چشمه آب گرم غار لم
داديم و بارها همه اتفاقا رو مرور کرديم و خنديديم ... از اون موقع با هم دوستيم ... و وقتي پادشاه شد ، توي يه حرکت مسخره ازم
درخواست ازدواج کرد . شوخي بامزه اي نبود .. من عاشق پيتر بودم ... و اون مي دونست چقدر بهش وابسته ام اما بهم گفت من تنها
کسيم که مي تونم ملکه باشم ... و بهم قول داد که پيتر مشاور اعظمش باشه ... منم بهش قول دادم هيچ کس از رابطه من و پيتر باخبر
نشه و اينکه هرگز بچه دار نشم .
- پس تو ظاهرا ملکه شدي ... معامله خوبي بود . پيتر مشاور اعظم و تو ملکه ...
ژوليت چهره جدي اي به خود گرفت و پاسخ داد :
- اين جوري هم نبود که حقمون نباشه ... ما سالها فداکاري هاي بي نظيري براش کرديم .. حافظ اسرارش شديم .. براي شاه شدنش
تلاش کرديم . نزديک ترين افرادي بوديم که بهمون اعتماد داشت .
- من منظور بدي نداشتم .
- اما منظور بدي رو رسوندي .
آيدن با دستپاچگي گفت :
- نه ژوليت .. اينجوري ازم دلخور نشو .. من واقعا نمي خواستم بگم حقت نبوده .
- ولي گفتي ... خوشحالم که کريشنا مثل تو فکر نمي کنه .
ژوليت با ناراحتي از کنار آيدن گذشت . آيدن نگاهي به آسمان انداخت که حالا کاملا تاريک شده بود . مي خواست هرطوري که
شده به بريان بقبولاند که نقشه فرارش را به تعويق بيندازد .
* * *
romangram.com | @romangram_com