#کریشنا_پارت_167
ژوليت اينبار با صداي بلندتري خنديد :
- آره آيدن همه چيز رو ...
آيدن بي مقدمه پرسيد :
- چرا قبول کردي ؟
- چيو ؟
- اينکه ملکه اون باشي ...
ژوليت شانه بالا انداخت و گفت :
- بالاخره يکي بايد ملکه اون مي شد . کي بهتر از من ...
- تو ..
ژوليت خنديد و توضيح داد :
- داستان من يه کم عجيبه . من کريشنا رو از اوايل دوره جوونيش ميشناسم .
- خب ... داستانت چيه ؟
- فکر نمي کردم بخواي بشنوي .من و پيتر خيلي با هم دوست بوديم . کريشنا هميشه کنار درياچه شمشير بازي و تيراندازي و گاهي
هم سوارکاري تمرين مي کرد ... من هم هميشه از پنجره اتاقم بهش نگاه مي کردم ... و به پيتر مي گفتم دوست دارم اون پسر رو ببوسم
.
آيدن با حيرت گفت :
- چي ؟!خب به خود کريشنا گفته بودي ؟
- يه روز به بهانه سوارکاري تا نزديک رودخونه رفتم . بهترين لباس و بهترين آرايش . کنار آب نشستم و پابرهنه با سنگ هاي کف
ساحل بازي کردم .. اما کريشنا بي توجه به تمرينش ادامه داد . قدرت و سرعت و مهارتش منو جذب مي کرد ... يه دختر شونزده ساله
چي به جز يه مرد جذاب و قدرتمند مي خواد ؟ خب ..کريشنا جذاب و قدرتمند بود اما خب يه شرط رو نداشت .
آيدن صدادار خنديد و ميان خنده هايش گفت :
- خب .
- باهاش همکلام شدم ... واضح بود که نگاهش به من ، يه نگاه فريفته نيست ... خيلي ناراحت شدم . فکر کردم شايد کسي توي
زندگيش باشه . اما اين ناراحتي مانع اين نشد که به ملاقاتش نرم ... بعد يه مدت با هم شمشيرزني تمرين کرديم و سوارکاري ...
romangram.com | @romangram_com