#کریشنا_پارت_166
کريشنا که ظاهرا غافلگير شده بود ، سري تکان داد و گفت :
- بيا برگرديم به قصر . سه تا حکم ديگه اس که بايد تاييد کنم . پيتر از پس همشون برنمياد .
آيدن گفت :
- من يه کم اينجا مي مونم .
کريشنا شانه اي بالا انداخت و با گامهاي بلند و محکم از او دور شد . آيدن به چشمه کوچک باغ نگاه کرد . ترديد ، روحش را مي
خورد و آزار مي داد . بايد به خودش اعتراف مي کرد که براي لحظه اي تصوير خودش در جايگاه شاهي را پسنديده بود . براي همان
چند ثانيه کوتاه ، با خود فکر کرده بود ، بايد حقش را پس بگيرد . اما به خود نهيب زد :
"نه آيدن ... اون فقط يه طلسمه "
نزديک چشمه شد و به عکس لرزانش در آب نگاه کرد و باخود گفت :
" اما کريشنا يه طلسم نيست . جذابيتش ... حضورش طلسم نيست . اما ... نمي دونم ... نمي دونم اين اون چيزيه که واقعا مي خوام
؟ "
سکوت کرد و همچنان به اب خيره شد . مي خواست برود اما اين احساس لعنتي و عجيب به شدت ممانعت مي کرد . به فکرش زده
بود که همه چيز را رها کند و برود . بي آنکه به هيچ چيز ديگر بينديشد ، نه الويس و نه آدريان و نه پدرو مادرش و نه حتي کريشنا .
صدايي از پشت سرش او را از افکار درهمش رها ساخت .
- تنهايي به چي فکر مي کني آيدن .
آيدن برگشت و با اندک اضطرابي گفت :
- آه ملکه .
ژوليت خنديد و گفت :
- اين واژه ، حالا ديگه بايد برات مسخره باشه ... ژوليت صدام کن .
آيدن سر به زير انداخت و با لبخند شکسته اي گفت :
- البته ژوليت .
ژوليت روي سنگ صافي نشست :
- کريشنا درباره ديشب بهم گفت .
- همه چيزو ؟
romangram.com | @romangram_com