#کریشنا_پارت_157

.

کريشنا را روي تخت گذاشت و خواست تا به اتاق خودش برود اما کريشنا دستانش را فشرد . آيدن به او خيره شد و گفت :

- تو ...

کريشنا حرفش را قطع کرد و گفت :

- از اينجا نرو .

آيدن با آرامش پاسخ داد :

- فقط برمي گردم به اتاقم .

- پيش من بمون .

آيدن به کريشنا زل زد و پس از اندکي درنگ گفت :

- نمي تونم باور کنم تو همون شاه مقتدر و با شکوهي هستي که تمام اين مدت مي شناختم .

- نمي فهمم .

- مثل دختر بچه هاي نوجوون شدي .

کريشنا با لحن حسرت باري گفت :

- اين چيزيه که تمام اين سالها نبودم و بايد مي بودم ... يه دختر جوون که هيجان عشقش رو با تمام وجود ابراز مي کنه ...

آيدن گفت :

- اين چيزيه که الان مي خواي باشي ...

- همون چيزي که مي خوام .

- و وقتي صبح بشه ؟

کريشنا نگاهي به لباس هاي سنگين و تاج پادشاهيش انداخت و پاسخ داد :

- مي شم همون مرد مقتدر و باشکوهي که پادشاه اين سرزمينه . اونوقت مي تونيم درباره تمام مشکلاتي که درست شده فکر کنيم .

- نه ... امشب نمي خوام مشغول هيچي باشم ... توي فکر هيچي باشم .. به جز تو ... مي خوام همه افکار مشوشم رو بذارم براي فردا

صبح ...

- فردا صبح ... هيچ تصوري دربارش ندارم آيدن ...

آيدن اندکي درنگ کرد و روي تخت نشست و گفت :


romangram.com | @romangram_com