#کریشنا_پارت_154
امانش را بريده بود . چشم هايش بي قرارانه تمام اشک هايي را که در اين سالها نباريده بودند را بيرون مي فشاندند . پيراهن آبي و
بلندي را از پشت کتابخانه اتاق بيرون کشيد و به آن خيره شد . هنوز ترديد داشت . حرفهاي بريان مانند پتکي ناخودآگاهش را مي
لرزاند .
" عاقلانه عمل کن . قلبت پرتگاه مرگته "
جمله دوم حرف تازه اي نبود ، سالها پيش سانتوري طالع بين را به خاطر اين جمله زنده زنده سوزانده بود . پيراهن آبي را به تن کرد
و نيم نگاهي با آينه انداخت . شانه کوچک و نقره اي را از جعبه فيروزه ايش بيرون آورد . صداي بريان جوان از دالان طولاني
خاطراتش در ذهنش طنين انداز شد . صدايي که يازده سالگي او را مخاطب قرار داده بود :
" گريسيا ... اين شونه ايه که مادرت موهاي بلند و براقش رو باهاش شونه مي کرد . نمي توني حتي تصور کني چقدر زيبا بود .
زيباترين زن تمام دوران "
شانه را روي موهايش کشيد و به بازتاب برق موهايش در پنجره نگاه کرد . موهاي چتري اش را چپ گرفت و روي پيشانيش مشوش
ساخت . سرخاب ملايمي روي گونه هايش کشيد و لبهايش را مات رنگ کرد . خط چشم باريکي کشيد . آبي چشمانش حالا بيش از پيش
جلوه گري مي کرد . بريان در زد و بي آنکه منتظر اجازه بماند وارد اتاق شد .
برگشت و به بريان نگاهي انداخت و گفت :
- دوباره شروع نکن ... خواهش مي کنم .
* * *
آيدن به زنجيرهايي که در دستانش غل شده بودند ، زل زده بود . با خود مي انديشيد که چه نقشه احمقانه اي کشيده است . خشم بيش
از هر زمان ديگري او را تحت فرمان خود در آورده بود و عامل اين نقشه مسخره هم همان خشم به حساب مي آمد که در عين آرامش
او را به فجيع ترين شيوه اغوا کرده بود . اتاق آينه ، ضلع جنوبي قصر محسوب مي شد . اتاق بزرگ بي زاويه اي که تمام ديوار ،
سقف و کفش را يک آينه مسطح و کامل تشکيل مي داد .
تصاوير درون اتاق مانند نصاوير يک منشور بزرگ ، چندين هزار بار در هم منعکس مي شد . آيدن به هر سمت نگاه مي کرد خودش را
در زواياي مختلف ، به غل و زنجير مي ديد . از راه پله هاي آينه اي و پيچاپيچ اتاق صداي پاي دو نفر به گوش مي رسيد و نجواي
آرام بريان :
- احمقانه اس ... با اينکار هيچي به دست نمياري .
صدايي زنانه که شبيه صداي هيرا اما گرفته و قوي تر بود ، گفت :
romangram.com | @romangram_com