#کریشنا_پارت_153

- اون نمياد ...

- يعني چي ...

آيدن با عصبانيت و اضطراب گفت :

- بعدا برات توضيح مي دم ... الان فرصت نداريم .. عجله کن .

با احتياط و تشويش از پله ها پايين رفتند . آيدن با لباس مبدل از پله هاي خروجي قصر پايين رفت . هاران به محض ورد به فضاي

آزاد ايستاد و گفت :

- آيدن ... فکر کنم هيرا سريع تر از من عمل کرد .

آيدن وارد فضاي آزاد شد . کريشنا و بريان با چند سرباز زره پوش مقابل دروازه خروجي ايستاده بودند . کريشنا از اسبش پايين پريد

و مقابل آيدن ايستاد و گفت :

- تنها تنها ؟!

آيدن حرفي نزد . کريشنا هم ظاهرا تمايل نداشت توضيحي بشنود . با صداي بلند فرمان داد :

- وليعهد رو به اتاق آيينه ببرين .. هاران هم مهمون آدريان ميشه .

آيدن و هاران هيچ واکنشي در برابر طناب ها و زنجيرها نشان ندادند . در حقيقت اين واقعه خيلي هم دور از انتظار نبود

* * *

مقابل آيينه ايستاد . ماسک هاي رنگارنگش را از نظر گذراند و سعي کرد بغضش را فرو بخورد . موهايش را تاب داد و به چشمان آبي

و درشتش در آينه خيره شد . چشمهايي که مدام پدرش را برايش تداعي مي کرد . چشمان آبي و اشک آلودي که صدهاسال قبل به او زل



زدند و اشک ريختند و دستهايي که رگ گردنش را بريدند . قطره اي اشک از روي گونه اش غلطيد و تاج شاهي کنار آينه را خيس کرد .

قطرات ديگر بدون اراده او از اولي تبعيت کردند . نمي توانست ديگر با بغضش مبارزه کند . بندهاي لباسش را از هم گشود و عريان

رو به روي آينه ايستاد و به اندام موزون و ظريفش خيره شد . به زيبايي و شکنندگي يک زن و درخشندگي اي پري وار . چشمانش را

بست ، افکاري مشوش و ناآرام و روحي مقاوم و استوار به ايستادگي يک مرد .

سرش را ميان دستانش گرفت ، گويي کسي درون ذهنش شيشه روي آهن مي کشيد . نمي دانست احساس درونش خشم است يا غم ؟

خواستن است يا تنفر ؟... مي خواست فرياد بزند . مي خواست با تمام وجود دردهاي سالهاي طولاني عمرش را نعره بزند . کاش مي

توانست ، کاش مي شد اين سکوت کهنه و سهمناکش را بشکند . سرش را برگرداند و به ساعت شني بزرگ اتاق خيره شد . اشک ديگر


romangram.com | @romangram_com