#کریشنا_پارت_152

الويس به صداي آيدن درون خانه گوش فرا داد و پاسخ داد :

- من تو رو دارم .

آيدن با لحن عاجزانه اي گفت :

- من نمي خوام از دستت بدم .

- من تو رو نمي شناسم ... آيدني که من بهش علاقه دارم ... الان توي خونه داره کنار دخترم مي خنده .. من از دستش نمي دم . تو هم

برو ... برنگرد بذار فکر کنم زياد ويسکي زدم بالا و توهم زدم .

- اما الويس ...

الويس فرياد زد :

- از اينجا برو ... ديگه هم بر نگرد .

در با شدت تمام روبه روي صورت آيدن بسته شد . آيدن از شدت خشم ، چشم گشود . الويس روي تخت ابريشمي و حريرش با آرامش

تمام خفته بود . تنها يک قظره اشک روي چشم راستش مي غلطيد . آيدن دست الويس را لمس کرد و با لحن اندوهباري گفت :

- اميدوارم پشيمون نشي .

نزديک در خروج اتاق که شد دوباره به الويس نگاه کرد ، با خود فکر کرد شايد اين آخرين باري باشد که او را مي بيند . هاران با

اضطراب از پله ها بالا آمد . آيدن او را به ديوار کوبيد و گفت :

- هاران خودتي ؟

- البته که منم .. ميشه ولم کني ...

- يه نشونه بده ...

- آدريان بهت خيانت نمي کنه .. آيدن ... نشونه به اون نشونه که .. دست راستم توي حوض قلعه سفيد درمان کردم .

- چرا موهات هنوز مشکيه ؟

- به موقع برات تغييرش مي دم ... من نمي تونم بهت دروغ بدم .. يادت رفته ؟ ... قسم خوردم .

آيدن با اضطراب گفت :

- خيله خب .. عجله کن ... زياد طول نمي کشه که هيرا ، کريشنا رو خبر کنه ..

هاران پرسيد :

- پس الويس چي ؟


romangram.com | @romangram_com