#کریشنا_پارت_151

الويس با نگاهي وحشت زده به دو آيدن رو به رويش خيره شد . آيدن ذهني گويي اصلا خود آيدن را نمي ديد . الويس با ترديد گفت :

- هانا توي خونه است آيدن ... کلي حرف برات داره از تزيين درخت کريسمس .

آيدن ذهني از کنار الويس گذشت و وارد اتاق شد . الويس نيم نگاهي به خود آيدن انداخت و گفت :

- گفتي من چيم ؟

- خون آشام ... تو توي تبعيد کريشنايي ... ما بايد فرار کنيم .. خواهش مي کنم بيدار شو ... فرصتي در کار نيست .

الويس از پشت پنجره بخار گرفته به خانواده اش نگاه کرد و به صداي خنده هاي آيدن و هانا گوش فرا داد و پاسخ داد :

- من نمي تونم اينجا رو ترک کنم . من يه خونواده دارم ...

آيدن که تمام تلاشش را مي کرد تا از کوره در نرود ، گفت :

- اونا حقيقت ندارن .. اونا وجود ندارن ... دنياي واقعي هيچ وقت اينقدر شاد نيست ... اونا واقعي نيستن . همراه من بيا ... ما بايد

همين امشب قصر رو ترک کنيم . کنار من بمون .

الويس سرش را پايين گرفت و دوباره پرسيد :

- گفتي من وقتي بيدار بشم چيم ؟

- براي اين حرفا بعدا کلي وقت هست ... بيدار ميشي و مي فهمي ...

- جواب منو بده . من چيم ؟

- خون آشام .

الويس به سمت در ورود خانه قدم برداشت و گفت :

- حتي اگه چيزايي که ميگي حقيقت داشته باشه ... من نمي خوام اينجا رو ترک کنم ...

- الويس خواهش مي کنم ... تو اينو نمي خواي .

- اين دقيقا چيزيه که مي خوام .. و چيزي که نمي خوام اينه که بيدار بشم و ببينم يه خون آشامم .. يه درنده خونخوار ... چيزي که نمي

خوام اينه که اين آرامش رو از دست بدم .

- بعد از فرار من اون تو رو ميکشه ... يا به يه تبعيد دردناک مي فرستدت .

الويس سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت :

- بهتره که بميرم ... يا هر چيز ديگه تا اينکه به عنوان خون آشام بيدار بشم . تو هم اگه فرصت نداري برگرد و فرار کن .

- برات مهم نيست منو از دست بدي؟


romangram.com | @romangram_com