#کریشنا_پارت_150

هضمش کني ...کاش مجبور نبودم اينقدر سريع و صريح برات اينو بگم .. اما مجبورم .. ما وقت کافي نداريم ...

الويس که کاملا گيج شده بود ، با استيصال به آيدن خيره شد و گفت :

- نمي فهمم چي ميگي ...

آيدن گفت :

- اينا حقيقت ندارن ... اين زندگيت فقط يه روياست ... يه خوابه ...

الويس پاسخ داد :

- تو ديوونه شدي . نمي دوني داري چي ميگي ... اگه خوابه چرا توي اين همه سال بيدار نشدم ...

- اين همه سال ؟

- من پونزده ساله که ازدواج کردم ... چهارتا بچه دارم ... هيچ وقت بيدار نشدم ؟

- تو توي تبعيدي الويس ... يادت نمياد ؟

- تبعيد ؟ اينايي که ميگي چيه ؟ شوخي سال نو ؟

- الويس ... اين زندگي تو نيست ... تو ايني که اينجا مي بيني نيستي ... تو انسان نيستي .

الويس به صورت آيدن دست زد و گفت :

- شايد تب کردي .. داري هزيون مي گي .

آيدن با عصبانيت فرياد زد :

- من فرصت اين بحثا رو ندارم .. تو بايد همين الان بيدار بشي ... بايد از قصر بريم .

- نمي فهمم .

- تو يه خون آشامي و اين دنياي ذهني توئه که تبعيدت کردن ...

- حالت خوبه آيدن ؟!!!

آيدن گفت :

- خوبم ممنون عمو الويس .

اما اين صدا متعلق به خود آيدن نبود . آيدن برگشت و به پسر جواني که پشت سرش ايستاده بود خيره شد . آيدن ذهني بي آنکه به او

توجه کند به سمت الويس رفت و گفت :

- هانا کجاست ؟


romangram.com | @romangram_com