#کریشنا_پارت_149
الويس خنديد و شانه هاي زن را ميان بازوانش گرفت و گفت :
- تو فوق العاده اي ريما ... _ سپس بيني کودک را نوازش کرد و ادامه داد _ سال بعد با آرون تزيينش مي کنم !
ريما لبخند زد و گفت :
- بياين توي خونه .. بيرون سرده ... آيدن تماس گرفته و گفته براي شام اخر سال ميان اينجا .
الويس پاسخ داد :
- آلن يه شيشه ويسکي به من باخته ... اگه نياردش از شام خبري نيست .
- دست بردار الويس .
ريما و بچه ها وارد خانه شدند اما الويس ايستاد و به درياچه يخ زده نگاه کرد . آيدن نفس عميقي کشيد و دلش را به دريا زد و از پشت
درختان بلند سرو به الويس نزديک شد . نمي دانست چطور الويس را قانع کند که هيچ کدام از اين روياها حقيقت خارجي ندارد . الويس
به محض ديدن او با ترديد گفت :
- فکر مي کردم براي شام مياي .
آيدن سرش را پايين گرفت و گفت :
- درخت قشنگي درست کردي ...
- سليقه هانا بود ... اگه بدونه الان اومدي خوشحال ميشه ... بذار صداش کنم .
آيدن بلافاصله گفت :
- نه ... مي خوام با هم حرف بزنيم .
لبخند الويس روي لبانش محو شد :
- چيزي شده ؟
آيدن پاسخ داد :
- راستش نمي دونم چي بگم . عمو الويس ... تو درباره زندگيت چي فکر مي کني ؟
- حالت خوبه ؟
آيدن بي معطلي گفت :
- کاش بيشتر فرصت داشتم و برات مقدمه مي چيدم ... کاش وقت داشتم و موضوع رو برات شرح مي دادم و تو فرصت پيدا مي کردي
romangram.com | @romangram_com