#کریشنا_پارت_15
پرديس را بين زمين و هوا گرفته بود . نمي توانست از اين بگذرد که کسي با قدرتي ماورايي پرديس را از سقوط نجات داده است .
دوباره به تابوت زل زد که براي آخرين بار باز مي شد . ديدن صوررت سرد و کبود و رنگ پريده پرديس باعث شد بيش از پيش براي
لبخند هاي شيرينش دلتنگ شود .
يک ماه گذشت . در تمام طول اين ماه ايدن بارها و بارها به صخره اي رفت که پرديس از ان پايين افتاده بود . سعي داشت هر بار به
خود بقبولاند که چاره اي جز ايستادن و تماشا کردن مرگ پرديس نداشته است . مي ايستاد و ساعت ها به ارتفاعي نگاه مي کرد که
ذهنش او را از پرش به پايين ان باز مي داشت اما صدايي در پس ذهنش به او اطمينان مي داد که حتي از ارتفاعي بلندتر از اين هم
مي تواند بپرد . اما مثل هميشه نيرويي فراتر از اراده اش او را از اينکار باز مي داشت . هميشه همين بود هر بار که عواطف و
احساستش به او غلبه مي کرد نيروي جبر درونش قوي تر از هميشه او را از عمل هر اقدام غير طبيعي اي باز مي داشت .
نفس عميقي کشيد و سعي کرد به عذاب وجدان و احساساتش غلبه کند . سپس يک قدم به جلو برداشت و از تخته سنگي که هرگز پايش را
فراتر از ان نگذاشته بود ، پيشي گرفت . تصوير نگاه اخر پرديس مدام درون ذهنش مانند يک فيلم چند ثانيه اي مي گذشت . روي قواي
پنجگانه و نيروهاي فرا طبيعي اش تمرکز کرد . گويي احساساتش کم کم محو مي شد . کفشش را در آورد و با انگشتان پايش خاک و
سنگريزه هاي کنار صخره را لمس و چشمانش را تنگ کرد . تمام ذهنش روي زمين پايين صخره متمرکز شد . پاهايش را روي خاک
کشيد و در کسري از ثانيه خودش را بين زمين و هوا رها کرد .
با پنجه ي پا روي ماسه هاي نرم کنار رودخانه فرود امد . بدون اينکه حتي پاهايش درد بگيرد . به اطراف نگاه کرد . شايد منتظر بود
همان ناجي ناشناس براي او هم سر برسد . تمام وجودش از شدت غم و بغض مي لرزيد . روي زمين زانو زد . از عمق جان فرياد کشيد
. نمي دانست چقدر طول کشيد تا ساکت شود فقط احساس مي کرد تار تار حنجره اش از هم گسسته مي شود . صورتش از گريه خيس
بود . نزديک آب رفت تا صورتش را بشويد . دستش را درون آب زلال و خنک رود خانه فرو برد . صدايي از پشت سرش به گوش رسيد
....
- آيدن
سر گرداند . راجر بود . با همان نگاه متبخترانه و مشکوک . آيدن با کم حوصلگي گفت :
- تو اينجا چه غلطي مي کني ؟
- من تمام اين يک ماه رو اينجا بودم .
romangram.com | @romangram_com