#کریشنا_پارت_146
رعد و برق تشديد شد و باران سختي شروع به بارش کرد . آيدن شانه هاي هيرا را فشرد و گفت :
- کريشنا چي به سرت آورده ؟ تو خودت رو هم فراموش کردي .
هيرا سرش را پايين انداخت ، غرش رعد و زوزه باد امان مردم را بريد . هيرا غضب گفت :
- اسم من هيراست .. نمي دونم داري چي مي گي ...
- فقط بهم بگو کريشنا باهات چي کار کرده ؟ اون خودش رو به جاي تو جا زده ...
هيرا با خشم گفت :
- اون خودش رو جاي هيچ کس جا نزده .
برق آسمان را شکست و رعد آن را در هم کوفت .آيدن از کوره در رفت :
- اما تو دختر آدرياني ؛ پرنسس گريسيا ...
هيرا از عمق جان داد زد :
- اسم من گريسيا نيست .
سپس راهش را به سمت قصر در پيش گرفت . آيدن از او سريع تر عمل کرد و سد راهش شد . هيرا يک قدم پس کشيد اما آيدن به او
نزديک شد و با بوسه اي غافلگيرش کرد . باد با شدت بيشتري وزيد و باران وحشيانه و بي وقفه مي باريد . آيدن احساس مي کرد ، حتي
زمين هم زير پاهايش مي لغزد . هيرا با عصبانيت آيدن را پس زد و فرياد کشيد :
- ولم کن .
آيدن ملتمسانه گفت :
- من دارم مي رم .
- هر جا دوست داري برو ... برو .
آيدن مصرانه ادامه داد :
- ممکنه ديگه هيچ وقت نبينمت .
هيرا ايستاد و با تحکم گفت :
- هيچ وقتت از همين الان شروع شده ...
آيدن با عصبانيت گفت :
- پدرت رو نجات بده ... فرار کنين .
romangram.com | @romangram_com